خاطرات احمد - قسمت چهارم

خاطرات احمد - قسمت چهارم

یک بار قرار بود در جنوب به مناسبتی یک جشن بگیرند و امام برای مردم صحبت کنند. احمد و دو نفر دیگر سوار یک ماشین شدند و در دهکده های مختلف جار می زدند که سازمان امل شما را به جشن در فلان جا دعوت می کند. آنزمان امکانات اطلاع رسانی نبود و بهترین راه همین بود.

به تبنین (Tibnin) که رسیدند دیدند اهالی دارند مرده ای را دفن می کنند.

احمد بلندگو را خاموش کرد و گفت یه فاتحه بخونید بعد برویم دو تا ساندویچ فلافل بخوریم که جون بگیریم و دوباره ادامه بدیم.

رفتند فلافل فروشی و سفارش دادند و پولش رو هم دادند. آب خواستند.

صاحب دکان برایشان آب آورد و گفت نمیدونم این کی بود هی از دور داد می زد و یک چیزی رو اعلام می کرد.

احمد بادی به غبغب انداخت و گفت خود ما بودیم! دعوت می کردیم مردم برای جشن امام موسی صدر بیایند.

 صاحب دکان با شنیدن این حرف عصبانی شد و قمه کشید و دو همراه احمد را زد. آمد احمد رو بزنه احمد فریاد کشید: ببین من دو تا بمب تو جیبامه. نزدیک بشی خودم و خودتو میترکونم.

 خلاصه با این حقه و دخالت چند تا از اهالی توانستند فرار کنند. رفتند مدرسه و به دکتر چمران گزارش دادند. دکتر خیلی ناراحت شد.

گفت هرکس می خواهد شهید شود بیاید این طرف بایستد.

سی چهل تا از جوان های مدرسه جمع شدند. به همه اسلحه داد و همه را به خط کرد. باید می رفتند اهل تبنین را ادب می کردند.

چمران گفت حالا که قرار است چند شهید بدیم بگذارید به امام موسی صدر هم خبر دهم. تلفن که کرد هنوز صحبتش تمام نشده بود، امام گفت هیچ حرکتی نکنید تا من بیام. امام در مجلس شیعیان در بیروت بود. یک ساعت و نیم حدودا طول می کشید تا به مدرسه برسد. بچه ها همه با اسلحه و حالت نظامی منتظر امام بودند. دو ساعت، سه ساعت، ... امام نیامد. همه خسته و نگران شده بودند. بالاخره بعد از پنج ساعت امام وارد شد. عبایش را گرفته بود دستش. چشمش که به بچه ها افتاد به فارسی گفت به به چه خبر! بعد گفت: چی شده لشکر کشی می کنید؟ گفتند باید اهالی تبنین را ادب کنیم. وقتی فهمیدند ما از نیروهای شما هستیم، داشتند ما را می کشتند. باید حسابی حالشان را بگیریم.

امام فرمود: لازم نیست. من از تبنین می آیم!

چشمان همه گرد شد. امام گفت من با آنها صحبت کردم و فهمیدند کار اشتباهی کردند و بین ما مشکلی نیست که به خاطرش این جور به جان هم بیافتید.

احمد فهمید امام چقدر بزرگوار است که جان خودش را به خطر انداخته تا خون نیروهای خودش ریخته نشود و بیهوده با مردمی که از روی نادانی و تعصب دشمنی ورزیده و خطایی کرده اند کشت و کشتار راه نیفتد. همیشه از جنگ دوری می کرد و نمی گذاشت بر مردم مصیبت زده ی جنوب ستم دیگری روا شود؛ نه از طرف دشمن، نه از طرف نیروهای خودش.

مطالب قبلی:

خاطرات احمد - قسمت سوم

خاطرات احمد - قسمت دوم

خاطرات احمد - قسمت اول 

۰ ۰ ۰ نظر ۳۵۸۰ بار مشاهده

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

LIBANIRAN

اطلاعات و اخبار مختلف فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و گردشگری پیرامون لبنان
برای اطلاعات بیشتر به صفحه درباره پایگاه مراجعه فرمایید.

پربیننده ترین مطالب
پیوندها