احمد می خواست جشن کوچکی بگیرد و به همراه معلمین، امام موسی صدر را دعوت کند تا میوه و شیرینی بخورند. همه ی معلم ها پول گذاشتند و احمد خوراکی تهیه کرد و منتظر بود زنگ استراحت معلمها شود تا همه جمع شوند و امام را دعوت کنند و همراه امام دور هم بنشینند. دانش آموزی وارد شد و خواست چیزی از خوراکی ها بخورد. احمد گفت بفرما، نوش جان. دوباره دانش آموز دیگری وارد شد و بعد از اجازه چیزی را برداشت و رفت. همینطور هی بچه ها می آمدند داخل و خوراکی بر می داشتند. بچه ها را امام می فرستاد. می دانست در روزگاری که ناهار و شام ساده هم شاید گیر خیلی ها نیاید، خوردن میوه و شیرینی خیلی لذت دارد. احمد اعصابش خرد بود. آخر همه چیز تمام شده بود. چطوری از امام پذیرایی می شد کرد؟ امام موسی صدر وارد شد. احمد شرمنده ایستاده بود. امام با لبخند فرمود حالا که همه ی بچه ها خوراکی خوردند و شاد شدند من هم شاد شدم انگار خودم از خوراکی ها خوردم.
مطالب قبلی:
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.