بالاخره امتحاناتم به پایان رسید و بنا بر وعده ای که داده بودم خاطراتی از کسانی که همراه با امام موسی صدر بودند را منتشر می کنم. این خاطرات را خودم مستقیما از اشخاص شنیدم زیرا به عنوان مترجم در حضور آنها بودم. سری اول این خاطرات را از شخصی به نام احمد نقل می کنم که نخواست اسمش ثبت شود. شما او را به نام احمد بشناسید.
***
احمد دانشجوی سال اول پزشکی بود و در فرانسه درس می خواند. تابستان که شد با خود فکر کرد اگر در فرانسه بمانم همین مقدار پس اندازم برای تحصیل، خرج می شود. اما اگر به لبنان بروم و کار کنم، کمک خرج تحصیلم خواهد بود. برای همین برگشت به لبنان و رفت منزل پدری اش در بنهران. دهی در شمال لبنان، جایی که با چهار دهکده ی دیگر شیعه در منطقه ی الکورة در شمال لبنان واقع است. روزی فهمید ارتش لبنان برای دانشکده افسری ثبت نام می کند. مدارکش را آماده کرد و فرستاد و بعد هم امتحان داد و قبول شد. خیلی دوست داشت خلبان نیروی هوایی ارتش شود و مثل جول جمّال افسر مشهور سوری قهرمان شود (جول افسری سوریه ای بود که در جنگ دوم با رژیم صهیونیستی با قایق اش به ناوچه ی اسراییلی کوبید). وقتی به احمد خبر دادند قبول شده از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید اما شنید که می خواهند فرد دیگری را به جای وی استخدام کنند چون پارتی دارد. و برای اینکه بتواند حق خود را حفظ کند باید یک پارتی قوی بیاورد. شیعیان که کسی را نداشتند. با پدر و عمویش رفتند پیش امام موسی صدر. امام به او گفت: من توصیه می کنم برگردی فرانسه درست را ادامه دهی.
احمد جوان عصبانی شد که اصلا همه ی شما آخوندها همینطور هستید. از دستتان کاری ساخته نیست راه دیگری را پیشنهاد می دهید.
امام با آرامش و روی باز فرمود: عصبانی و ناراحتی؟
گفت بله چرا نباشم. دارند حق مرا می خورند برای اینکه شیعه هستم و پارتی ندارم.
امام موسی صدر تلفن را برداشت و به رییس ستاد مشترک ارتش زنگ زد. با او صحبت کرد که احمد جوانی است قوی و با استعداد. حالا که او خودش داوطلب ورود به ارتش است درست نیست او را نپذیرید و دیگری به جایش بیاید. بگذارید وارد ارتش شود و خودتان او را بسنجید. احمد خوشحال شد و همراه پدرش به خانه بازگشت. اما هفته ها گذشت و به او خبر ندادند که برای خدمت ارتش به پادگان مراجعه کند. پدر احمد خیلی عصبانی بود. می گفت من این همه پول خرج کردم که بروی دکتر شوی، ول کردی آمدی ارتشی شوی؟ آنجا هم که قبولت نکردند ثبت نام دانشگاه هم نرسیدی. احمد خیلی ناراحت شد. کیف وسایلش را جمع کرد و آمد بیروت. صاف رفت پیش امام موسی صدر. امام موسی داشت از پله های مجلس می رفت بالا که به خانه اش در طبقه ی بالای مجلس برود. احمد را که دید با آن هوش و ذکاوت و حافظه اش وی را شناخت. آمد استقبال احمد و گفت به سلامتی کیف بستی بروی پادگان؟
احمد با ناراحتی گفت نه خیر.
امام پرسید: پس به سلامتی برمی گردی برای ادامه تحصیل.
گفت خیر. ثبت نام خیلی وقته گذشته و ارتش هم مرا نپذیرفتند.
سید موسی گفت: الحمدلله که وارد ارتش نشدی. باید با خود ما همکاری کنی.
احمد که برای آینده ی خود دنبال کار بود کیفش را گذاشت روی زمین و گفت من می خواهم با خود شما کار کنم. به این ترتیب احمد شد یکی از معلمین مدرسه ی فنی صور که دکتر چمران مدیرش بود.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.