روزی امام موسی صدر به مدرسه آمد و از همه جا بازدید کرد. دانش آموزان به امام شکایت کردند که این اردوگاه فلسطینی ها که بغل ما هستند دائم به ما سنگ پرت می کنند. ما چه کار کنیم؟ بگذارید یک جوری ادبشان کنیم.
امام موسی صدر فرمود: اینها مانند شما در ساختمان بتونی مرتب و قشنگ زندگی نمی کنند، خانه هایشان از حلبی و چوب است. ساختمان شما برای آنها مثل هتل است. شما صبحانه و ناهار و شام و چای و بیسکویت می خورید اما آنها غیر از بمباران اسراییلی ها چیز دیگری ندارند. طبیعی است که این چنین واکنش نشان دهند. تحمل کنید و کاری به آنها نداشته باشید.
یکبار اردوگاه فلسطینی بمباران شد. امام موسی صدر به احمد گفت: الان کار داری؟
گفت: نه کلاس ندارم.
فرمود: پس با من بیا.
احمد گفت: کجا؟
امام گفت: می خواهم بروم از فلسطینی ها دلجویی کنم.
احمد هراسان شد و گفت: آنجا خطرناک است. الان کلی کشته و زخمی آنجاست، اگر دوباره بمباران کنند چه؟ این خودکشی است!
امام دست احمد را گرفت و همراه خود کشید و گفت: این کوچکترین کاری است که برای آنها می توانیم بکنیم. اگر کشته شدیم هم شهید می شویم.
رفتند و از فلسطینی ها دلجویی کردند.
---------------------
مطالب قبلی: خاطرات احمد - قسمت اول
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.