مطلب زیبای زیر به قلم نویسنده توانا، استاد حوزه و هنرمند گرامی، سید محمد حسن لواسانی در وبلاگ سبو سبو می فدای چشمت منتشر شده است:
- علی جان! تو را به خدا دست از این شتر و آبیاریِ باغ بردار. لحظه ای گوش کن ببین چه می گوییم. از طرف سعد بن معاذ پیغامی داریم.
دست از کار برداشتم و دستی بر عرق های پیشانی ام کشیدم و نگاهی به عمر و ابابکر انداختم.
- خوب؟
- علی جان خدا را شکر که نفسی تازه کردی. ساعتی است داریم صدایت می زنیم.
آن روز آن دو با جمعی، از من خواستند که خودم را به منزل رسول خدا برسانم. گفتند که هر کسی به خواستگاری فاطمه می رود، رسول خاتم به او جواب رد می دهد. گفتند که پیامبر در جواب معترضان می گوید: فاطمه منتظر امر آسمان است! گفتند به گمانمان رسول خدا، روی تو نظر دارد. پس سری به ایشان بزن.
اشک در چشمانم حلقه زد. و گفتم: بله من به فاطمه بنت رسول الله عنایت داشتم!
آن روز، رسول الله منزل ام سلمه بودند.
خودم را به منزل رسول الله رساندم. و وقتی در زدم صدای رسول خدا بلند شد که یا ام سلمه! برخیز و در را باز کن. کسی پشت در است که خدا و پیامبرش او را دوست دارند. و شنیدم که ام سلمه با شوق فراوان به سمت در دوید تا حدی نزدیک بود زمین بخورد و گویی می خواست زودتر آدم پشت در خانه را بشناسد.
گوشه ای برای خجالت و شرم پیدا کردم و نشستم. توانی برای باز کردن صحبت نبود. رسول الله عاقبت با لبخندی معنادار فرمود: علی جان! گویا با من کاری داشتی!