خاطرات سرتیپ - قسمت سوم

خاطرات سرتیپ - قسمت سوم

یک بار در جنگهای داخلی لبنان در منطقه ی اوزاعی بین آل ناصر و آل مقداد جنگ در گرفت. آل ناصر شیعیان ساکن منطقه بودند و آل مقداد هم از بعلبک آمده بودند آنجا ساکن شده بودند. امام ما را در مجلس جمع کرد. گفت می دانید بین اینها جنگ شده؟ گفتیم بله. برایمان عادی بود. آل مقداد همیشه با یکی دعوا و درگیری دارند.

گفت: می دانید جوانهای شیعه دارند خون همدیگر رو می ریزند؟ گفتیم: بله. چه کنیم.

عصبانی شد و کوبید روی میز و گفت باید کاری کرد. من از شما می خواهم کاری بکنید. اصلا من خودم می روم بین آنها می ایستم و این غائله را خاتمه می دهم. راه افتاد...

همه تکان خوردند. خون همه به جوش آمد. اسلحه دست گرفتیم و دنبال امام راه افتادیم. با ورود امام موسی صدر و همراهان مسلحش ناگهان جنگ این دو خانواده متوقف شد و مثل توت که از شاخه بریزد همه ریختند زمین. ایستاد وسط خیابان و فریاد کشید چرا فتنه می کنید؟ چرا بیهوده خون یکدیگر را می ریزید؟ اگر مشکلتان با کشتن حل می شود به من شلیک کنید. همه جمع شدند دور امام. امام نیم ساعتی صحبت کرد و فتنه را فرونشاند.

-----------------
مطالب قبلی:
خاطرات سرتیپ - قسمت دوم
خاطرات سرتیپ - قسمت اول

۰ ۰ ۱ نظر ۳۲۷۰ بار مشاهده

دیدگاه‌ها (۱)

مردان خدا ...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

LIBANIRAN

اطلاعات و اخبار مختلف فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و گردشگری پیرامون لبنان
برای اطلاعات بیشتر به صفحه درباره پایگاه مراجعه فرمایید.

پربیننده ترین مطالب
پیوندها