یک روز ماشین اش خراب بود و ناچار بود برای رفتن به محل کار با تاکسی به بیروت برود. منتظر تاکسی بود که ماشینی ایستاد. نگاه کرد دید پلاکش شخصی است. جلوی شیشه خم شد تا مقصدش را بگوید. راننده گفت بیا بالا. تو را می بریم (صلواتی). خواست جلو بنشیند که نفر عقبی با صدای پر جذبه ای گفت: بفرما عقب پیش خودم. وقتی نشست و رویش را به نفر عقبی کرد، مبهوت زیبایی و عظمت آن سیما شد. شنیده بود سید موسی صدری آمده لبنان که خیلی با شکوه و با عظمت است. گفت تو باید سید موسی صدر باشی!
سید با تواضع جواب داد: بله من موسی صدر هستم.
خواست دست امام را ببوسد که امام نگذاشت. پیشانی امام را بوسید. در بین راه صحبت می کردند و امام طبق معمول از کار و زندگی اش سوال کرد.
گفت من افسر امن العام هستم. (پلیس امنیت داخلی)
امام با تعجب گفت: تو را خدا برای من رسانده. من کاری دارم که نیاز به واسطه و پارتی دارم.
با خود فکر کرد حتما این سید مثل بقیه آخوندها، پرونده ای چیزی را می خواهد برایش حل کنم یا تسریع کنم. گفت: چشم سید ، حتما.
سید گفت: نه من بعضی مسلمانان از ایران و پاکستان و افغانستان و عراق را می فرستم پیش تو تا کارهای گذرنامه ای آنها را انجام دهی و مشکلاتشان را حل کنی.
با خود گفت: عجب کلی کار می خواهد برای دیگران.
امام گفت: ببین، عبادت برای خدا را اگر انجام بدهی یا انجام ندهی برای خدا فرق ندارد. یعنی اگر نماز خواندی و روزه گرفتی یا نگرفتی برای خدا فرق ندارد. اما خدا از حل کردن مشکل مردم خیلی خوشحال می شود. عبادت ما این است که مشکلات مردم را حل کنیم. تو حاضری من پرونده هایی را برایت بفرستم و تو مشکلشان را حل کنی؟ ناراحت نمی شوی؟
خوشحال شد و قبول کرد. همین صحبت یکساعته او را دگرگون کرد و به قول خودش، او را از مسیر جهنم به مسیر بهشت کشاند.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.