مسیح می آید

مسیح می آید

محمد ابراهیم

کلبه کوچک تا نیمه زیر برف پنهان شده بود. نور اندکی که از آتش شومینه و چراغی نفتی که از سقف آویزان بود، فضای کلبه را تا حدی روشن کرده بود. ماریا در حالیکه پتوی کهنه اش را دور خود پیچیده بود پشت پنجره کز کرده بود و به  ریزش آرام دانه های درشت برف در دل تاریکی شب چشم دوخته بود. صدای پدر او را به خود آورد. نمی دانم این برف کی قرار است بند بیاید؟ سوختمان دارد تمام میشود و هیچ کس هم نیست که بیاید و به این ده کوره دور افتاده سر بزند. مادر که داشت برای این که خودش را سرگرم کند بافتنی میبافت گفت: درب خانه به سختی باز می شود خوب شد امروز صبح هیزم ها را آوردیم داخل. ماریا لبخندی زد و دوباره به دور دست ها خیره شد. برادرش که او را می پایید گفت: چرا لبخند میزنی؟ نکنه هنوز منتظری؟ اما مطمئن باش خبری نمی شود ، خدا فرشته عذابش را برای ما می فرستد نه مسیح را. ماریا برگشت ، با چنان آرامش و یقینی صحبت کرد که جرج خنده خود را فرو خورد، می آید، من مطمئنم که مسیح امشب می آید، خودش به من گفت، و دوباره چشمان مشتاق و دریایی اش را به بیرون دوخت. لحن صدایش چنان اثری داشت که مادر بی اختیار دست از کار کشید و دستانش را بست برای دعا خواندن. ماریا در ذهنش آنچه را در خواب دیده بود مرور می کرد. سه شب بود که در خواب مردی بلند قامت با چهره ای شبیه آنچه از مسیح در کلیسای دیده بود را می دید که به دهکده آن ها می آید، به او لبخند می زند و می گوید من مسیحم، می آیم، همان زمانی که همه جا جز سرما و تاریکی چیزی نباشد، زمانی که همه از آمدنم نا امید شده باشند ، اما تو منتظرم باش. یک ساعتی گذشت. پدر در حالیکه داشت چند قطعه هیزم در بخاری می گذاشت گفت: بهتره دیگه بخوابیم باید فردا زود بلند شویم. جرج گفت: اما ممکنه فردایی در کار نباشه. چند لحظه سکوت در کلبه برقرار شد، صدای جرقه های آتش بخاری تنها صدایی بود که می آمد، پدر باز سکوت را شکست، در حالی که چراغ نفتی را از وسط اتاق بر می داشت گفت: ماریا بلند شو هیچ کس نمی آید، من نمیتونم به خاطر تو این چراغ رو اینجا بذارم. ماریا که گویی در خلسه فرو رفته بود بی آنکه رویش را برگرداند گفت: احتیاجی نیست، مسیح حتما با خودش چراغ دارد. پدر با ناراحتی گفت: دیوانه شدی دختر؟ بعد خیلی ناگهانی لحنش  را تغییر داد و با حالی منقلب گفت: ما هم دوست داریم مسیح بیاید اما… اما ایکاش … بسیار خب، هر کار دوست داری بکن. ماریا برگشت و با مهربانی گفت: اما پدر من مطمئنم، صداش هنوز توی گوشم هست: من وقتی میام که همه از اومدنم نا امید شده باشن اما تو منتظرم باش. دوباره به سمت پنجره برگشت ، میتوانست چهره خندان خودش را در شیشه ببیند، و بعد انگار در میان لبخندش کور سوی نوری را در دور دست دید، با دست بخار شیشه را پاک کرد و خوب خیره شد، اشتباه نمی کرد در عمق تاریکی کور سوی لرزان نوری را می دید که انگار داشت نزدیک می شد. ماریا با هیجا ن بقیه را صدا زد، چند دقیقه ای گذشت تا توانستند همراه آن نور لرزانی که حالا نزدیکتر شده بود سایه ای شخصی را ببینند که حمل کننده آن چراغ بود، سایه نزدیک و نزدیک تر می شد، به خاطر برف سنگینی که همه جا نشسته بود به کندی پیش می آمد اما می آمد، حالا دیگر واضح تر شده بود، هیبت عجیبی داشت ، با لباسی بلند ، گویی از آسمان آمده بود، ماریا گفت : نگفتم، بالاخره آمد، مسیح آمد، فریادی از شوق کشید ، چراغ نفتی را برداشت و به سمت در خانه دوید، پدر و مادر و جرج با ناباوری هنوز به بیرون نگاه می کردند، تعدادی از مردم هم متوجه شده بودند و به استقبال مرد آسمانی آمده بودند. و سرانجام پدر در زیر نور لرزان چراغ های مردم توانست چهره ی آن مرد را تشخیص دهد، با اینکه لباسهایش را برف پوشانده بود و حتی صورتش و محاسنش از دانه های برف سپید شده بود ، اما اشتباه نمی کرد این همان لبخند مهربانی بود که قبلا هم دیده بود، فقط او بود که در این شرایط می توانست لبخند بزند، پدر بی اختیار زمزمه کرد، مولانا مسیح، مولانا مسیح… فریاد مولانا مسیح مردم دهکده که گرداگرد مرد آسمانی جمع شده بودند فضای سرد دهکده را گرم کرده بود. ماریا که زودتر از همه رسیده بود حالا فقط اشک می ریخت، وقتی رسیده بود مرد با دیدن او شال گردن خودش را باز کرده بود و به دور صورت ماریا پیچیده بود. دوباره چشمانش با چشمان مسیح تلاقی کرد، دوستانش گفته بودند که او با چشمانش می خندد، اما حالا خودش میدید، لبخند چشمان مسیح را و به این فکر میکرد که چگونه به دوستانش خبر آمدن او را بدهد، سرانجام امام موسی صدر به دهکده آنها هم آمده بود، زمانی که همه از آمدنش نا امید شده بودند…

- این داستان کوتاه الهام گرفته از ماجرایی واقعی است: روستای مسیحی نشین یمونه در برف محاصره می شود و حتی امکانات اولیه و مواد غذایی به آن نمی رسد. در چنین شرایطی امام موسی صدر تصمیم می گیرد به کمک مردم روستا برود. او با پای پیاده مسیر را طی می کند و با صورتی پوشیده از برف و یخ به آنجا می رسد.

۱ ۰ ۱ نظر ۳۱۹۲ بار مشاهده

دیدگاه‌ها (۱)

محمد نائینی

۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۸
عالی بود

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

LIBANIRAN

اطلاعات و اخبار مختلف فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و گردشگری پیرامون لبنان
برای اطلاعات بیشتر به صفحه درباره پایگاه مراجعه فرمایید.

پربیننده ترین مطالب
پیوندها