یکی از قدیمی های مقاومت چنین می گوید: وقتی نوجوان بودیم در مدرسه ی امام موسی صدر در صور درس می خواندیم و در فعالیت ها و کلاسهای حرکت امل شرکت می کردیم. جلسات مذهبی و کلاسهای آموزشی در حرکت امل جوانها و نوجوانهای زیادی رو دور هم جمع می کرد. بعد از ربوده شدن امام موسی صدر و گذشت چند سال، ما دیگر بزرگ شده بودیم. برخی جوانهایی که خیلی توجهات مذهبی داشتند از همکاری با امل کناره گیری کردند چرا که رییس آن را صاحب ولایت شرعی نمی دانستند. ما هم دیگر عضو رسمی امل نماندیم.
برای مقابله با اسراییل در آن موقع فقط می شد از طریق فلسطینی ها و فتح، یا از طریق حرکت امل وارد سازمان شد و سلاح و مهمات دریافت کرد. برای خودمان هسته های مقاومت تشکیل دادیم. سید احمد و من و سید حسن نصرالله و چند تا دیگه از بچه های فامیل مثل شهید احمد قصیر دور هم جمع می شدیم و فکر می کردیم و نقشه می کشیدیم. چون پدر من همیشه در سفر بود و منزل نبود، خانه ی ما تبدیل به پایگاه مقاومت شد. حتی بعدا که حزب الله تشکیل شد، بدون اطلاع خودمان در خانه کلاس برگزار می کردند و سلاح و مهمات می آوردند!
خلاصه ما به هیچ جا وابسته نبودیم و سلاح لازم داشتیم. رفتیم توی ده چرخیدیم و به مردم تقویم و سررسید فروختیم. 600 لیره درآوردیم و اولین سلاحمان را با آن خریدیم: یک کلت کمری! بعدا آن را با کلاشینکوف یکی از بچه ها که در فتح بود عوض کردیم.
یک بار نقشه ریختیم تا از پایگاه نیروهای حافظ صلح، سلاح کش برویم. همیشه برای هر کاری استخاره می کردیم. برای ساعت شروع، برای انتخاب راه، و... به اینجا رسید که یک شب سرد توانستیم از غفلت نگهبانها استفاده کنیم و سیم خاردارها را کنار بزنیم و وارد شویم. اولین خیمه مهمات را از پشت پاره کردیم و دوتا Hk33 گیر آوردیم. سریع بیرون رفتیم و سلاح ها را مخفی کردیم. نمی شد سلاح به دست توی خیابون حرکت کنیم. ماشین هم نداشتیم. بعدها آن دو اسلحه را فروختیم و یک ماشین خریدیم تا در نقل و انتقال راحت باشیم. گاهی مسافرکشی می کردیم تا برای نقشه هایمان خرجی درآوریم. یکی از بچه ها نقشه هایش متهورانه و خشونت بار بود و مثلا سعی می کرد عملیاتی اجرا کند که جلوی کامیون نیروهای حافظ صلح را بگیرد و اسلحه هایشان را مصادره کند. خب کار خیلی خطرناکی بود و ریسک بسیار بالایی داشت. ما موافق این حرکات نبودیم. با ورود سپاه پاسداران ایران به بعلبک و آموزش جوانان داوطلب لبنانی، حلقه های مختلف مقاومت به هم پیوستند و حزب الله کم کم شکل گرفت. در این سالها به قم رفتیم و دروس دینی خواندیم. تابستانها که حوزه تعطیل بود بر می گشتیم و در چند عملیات بر ضد دشمن صهیونیستی شرکت می کردیم. حزب الله تازه شکل گرفته بود و هنوز موجودیت خود را اعلام نکرده بود. عملیاتهایی که انجام می شد باعث تعجب همه بود. چرا که کسی آن را عهده دار نمی شد. اسراییل در تحیر بود که غیر از فتح و امل چه کسی وجود دارد که عملیات می کند. اوایل مسئول عملیاتها یک سپاهی ایرانی به نام حاج داوود بود. چون شیوه ی نقشه و عملیاتهایش بر اساس فکر جنگی او در ایران بود دچار صدمات زیادی می شدیم و شهید زیاد می دادیم. مثلا نقشه می ریخت چهل نفر بروند به یک پایگاه دشمن حمله کنند. از این چهل نفر 10 نفر شهید می شدند و بیست نفر زخمی و فقط 10 تا سالم می ماندند! با اعتراض بچه ها، مسئولیت عملیاتها به عهده ی خود فرماندهان حزب الله قرار گرفت. عملیات به نحوی برنامه ریزی و اجرا می شد که قبل از آنکه نگهبانان با خبر شوند، داخل پایگاه دشمن شده بودیم و اجازه نمی دادیم به سنگرهای پیرامون پایگاه برسند و ما را درو کنند. کل عملیات باید در ده دقیقه تمام می شد تا هلی کوپتر و کمک از پایگاه های دیگر به آنجا نرسد. به این ترتیب تاکتیک های جدید، باعث پیروزی های درخشان و کاهش تلفات شد.
یک بار اسراییلی ها دهکده را محاصره کردند. با بلندگو اعلام می کردند همه ی جوانها به مدرسه بیایند. خب بواسطه ی جاسوسهایشان می دانستند چه کسی در گروه های مقاومت فعالیت دارد. بعد شروع می کردند کل ده را می گشتند و کسانی را که نیامده اند بازداشت می کردند. من دنبال راهی برای فرار بودم که دیدم چند جوان در محلی پنهان شده اند و به من هم اشاره کردند بیا. با هم پنهان شده بودیم و مرتب هلی کوپتر روی دهکده مانور می داد و صهیونیستها هم در دهکده جولان می دادند و خانه ها را می گشتند. کمی که اوضاع آرامتر شد یکی از جوانها سرک کشید و گفت من می روم آنطرف جاده. وقتی او دوید و به آنطرف رسید بقیه هم دنبالش دویدیم. دویدن همان و کشف شدنمان همان! اسراییلی ها کمین کرده بودند و به طرفمان تیراندازی کردند. پریدیم داخل چاله ای پنهان شویم. تک تیر انداز پای چپ مرا که بیرون بود هدف قرار داد. از درد پای دیگر را بلند کردم که دفعتا پای دیگرم هم هدف قرار گرفت. آمدند و ما را بردند. مرا در بازداشتگاه های داخل لبنان مداوا کردند و از آنجا که می خواستند از جنوب عقب نشینی کنند و نیروهای آنتوان لحد را جایگزین خودشان کنند ما را پس از 27 روز آزاد کردند.
دیدگاهها (۱)
امین
۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۷
سلام ، این خاطره از کیست؟
پاسخ:
۵ مرداد ۹۵، ۱۱:۲۴