بخش سوم خاطرات حجت الاسلام سید هادی خسروشاهی سفیر سابق ایران در واتیکان و کاردار سابق فرهنگی ایران در مصر*
یک روز صبح باز در بیروت رفتم به دفتر امام موسی صدر در حازمیه. ولی چون رفت و آمد زیاد بود نتوانستم خودمانی صحبت کنم و ایشان هم مایل بود اخبار حوزه ی قم را بشنوند. گفتند بعد از ظهر بیایید تا به عالیه در اطراف بیروت برویم و در آنجا فارغ از شلوغی شهر کمی درد دل کنیم. بعد از ظهر که با تاکسی به حازمیه می رفتم، همه ی خیابانها پر از افراد مسلح بود. همه ی ماشینها را می گشتند. ولی چون من معمم بودم، مسلحین هر جناحی که مرا می دیدند، زود اجازه عبور می دادند و ماشین را بازرسی نمی کردند. به حازمیه رسیدیم. دیدم آنجا بچههای امل دور تا دور ساختمانی را گرفتهاند و مسلسلها آماده شلیک است. آنجا دیدم که امام موسی سخت مشغول است و با شخصیتهای برجسته لبنانی با تلفن صحبت می کند. تلفنها که تمام شد، و میهمانها که رفتند، گفتند که به نظرم یک درگیری داخلی در لبنان آغاز می شود و اگر نتوانیم جلویش را بگیریم مدتها طول خواهد کشید. داستان را پرسیدم. گفتند: صبح در عینالرمانه مسیحی ها اتوبوسی را گرفته و سرنشینان فلسطینی آن را قتل عام کردهاند و الان فلسطینی ها می خواهند انتقام بگیرند. اگر این اتفاق بیفتد لبنانی باقی نخواهد ماند.
مورد احترام برای همه حتی در میان جنگ
به هر حال جنگ آغاز شد. بنده هم در هتل بودم. روز بعد نمی شد از هتل بیرون آمد. بیرون از هتل شلیک موشک بود. مسلسل بود. هر چه دستشان می آمد، می زدند. یادم هست صبح آمدم بیرون که نان بخرم، 50 قدم رفته بودم که سه جنازه دیدم. چند فالانژ هم بالای سلاختمانی مسلسل به دست ایستاده بودند. نه راه برگشتن داشتم، نه راه رفتن. برگشتنم باعث سوء ظن آنها می شد. ولی به هر حال رفتم و نان را خریدم. هنگامی که برگشتم به دربان گفتم: اینجا فالانژها زدند و کشتند. شما ما راکجا فرستادی. با لبخند گفت: با دوستان امام کاری ندارند. من هم نگفته بودم که با سید هستم، ولی از لباس و عمامهام فهمیده بودند. احترامی را که امام موسی در لبنان داشت، واقعاً هیچ شخصیت اسلامی، نه تنها در لبنان، که در هیچ جای جهان نداشت. مورد قبولِ فَرق مختلف و مذاهب گوناگون بود. دو سه روز آنجا ماندیم؛ زیر باران موشک و رگبار مسلسل. بعد امام موسی تلفن زدند که اگر می خواهید بروید، امروز پرواز هواپیمای ایرانی ایران ایر هست. بیایند شما را ببرند؟ گفتم بله ماندن در هتل چه فایده دارد؟ گفتند: صبر کن چند نفر بفرستم شما را به فرودگاه برسانند... گفتم: همین حالا بروم فرودگاه امن تر است. یکی دو ساعت بعد یک جیپ ارتشی با یک افسر و دو سه سرباز ما را از معرکه خلاص کردند و به فرودگاه بردند. آن ارتشی ها هم از مریدان امام بودند. وقتی هواپیما بلند شد تقریبا از همه جای بیروت دود بلند می شد.
* اندیشه ی ربوده شده، به کوشش مهدی فرخیان. موسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر 1385- 164 تا 176
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.