داشتم میرفتم گواهینامه ی لبنانی ام رو بگیرم. رادیو النور تو ماشین روشن بود و اعلام کرد دار الحوراء به تمام گروه های خونی نیاز مبرم دارد. دار الحوراء یک مرکز آزمایشگاهی و درمانی است که متعلق به حزب الله است. می دانستم برای مجروحان عملیات موفقیت آمیز القصیر در سوریه، نیاز به خون دارند. گفتم من که نه بلدم بجنگم نه امکانشو دارم اقلا خون بدم.
دارالحوراء همون نزدیکی بود. رفتم تو. از دیدن جمعیت جا خوردم. فکر نمی کردم اینقدر آدم بیاد. پیر و جوون اومده بودند. یکی معلوم بود از تعمیرگاه اومده، اون یکی دانشجو بود. تلوزیون داشت شبکه ی المنار رو پخش می کرد و گزارشهایی از نتایج عملیات می داد. همه میدونن که این موفقیت بزرگ بیشترش مدیون برنامه ریزی و تاکتیک قوی حزب الله و مشارکت برخی نیروهایی است که خودشون داوطلبانه رفتن اونجا.
پرستارها تند تند وسایل می آوردند و جلوی خودمون سه تا تخت اضافه آوردن اتاق بغل. یه جو دلهره و پر استرسی بود و همه با عجله کار می کردند. یاد زمان جنگ خودمون افتادم. هرچند بزرگ نبودم اما جوّ رو که یادمه.
محمود دانشجوی سال دوم جامعه شناسی بود و با همکلاسی اش علی اومده بود خون بدهند. اینقدر گفتند و خندیدند که جو اونجا رو هم شاداب کردند. وقتی علی با هیکل نحیفش رو تخت دراز کشید محمود گفت خب آبمیوه میخواستی، میگفتی برات بخریم! اینقدر لاغر و ضعیف بود که یه واحد خون ازش در نیومد و خونش هدر رفت! محمود بهش میگفت الان علی میره خونه دستشو از پنجره آویزون میکنه همه ببینن خون داده! تو فیسبوکشم مینویسه خونم فدای مقاومت! جوونای با روحیه ای بودند. جای همه خون پاک ایرانی دادم و برگشتم.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.