خاطره - وقتی حزب الله خفتمان کرد!
هفته پیش که شب از نمایشگاه کتاب بیروت باز می گشتم، ایست بازرسی ورود به ضاحیه شلوغ بود. شلوغی از داخل بود. ماشینها به کندی پیش می رفتند. هوا خیلی سرد بود. باران هم هر از گاهی نم نم می بارید. سپس تند می شد و بعد از چند دقیقه باز نم نم و بعدش متوقف می شد. وقتی رسیدم به ایست بازرسی، طبق معمول چراغ داخل ماشین را روشن کردم. یک خسته نباشید با لهجه لبنانی طبیعی گفتم. سرباز، سری تکان داد و گفت بفرمایید. سرش را به داخل اتاقک برگرداند که همکارش با موبایلش داشت ور می رفت. گفتم با سرما و بارون چطورید؟ گفت: وضع ما که خوب است. بعضی ها خیلی بدتر از این سرشان می آید (منظورش همکارانش در مناطق شمالی بود که برف و سرما کولاک می کند).