هر چه پول در خانه مانده بود، به شوهرم دادم تا برای افطار مقداری نان و کمی سیب زمینی و سبزی بخرد.
وقتی برگشت، جلو دویدم تا کمک کنم و بار ها را از او بگیرم و به سرعت افطار آماده کنم. اما دستانش خالی بود!
نگاهش کردم، دیدم بی صدا لبخند می زند. خندیدم و گفتم:
- بازار بسته بود؟
ابروهایش را بالا انداخت.
- کسی ما را افطار دعوت کرده؟
سرش را تکان داد، یعنی نه.
- حتما گمشون کردی یا جا گذاشتی!
: نه اصلا؛ ده برابرشان کردم!
فهمیدم آنها را به فقیری صدقه داده است. از من پرسید در خانه چه مانده؟
گفتم فقط نان خشکی که برای فتوش (سالاد لبنان) کنار گذاشته بودم.
: خب امیر المومنین ما را دعوت کرده به فتوش و زعتر و آب. نظرت چیه؟
- بهتر از این هم میشه؟
در همین لحظات در زدند. ترسیدم باز هم فقیری باشد و سید دیگر هیچی ندارد که بدهد. اما سریع صدایی بلند شد که می گفت، لنگه ی دیگر در را هم باز کن سید.
وقتی مهمان رفت، وارد سالن شدم، سفرهی بزرگی پر از انواع غذای لذیذ دیدم.
سید گفت: امیرالمومنین نخواست به کمتر از این ما را مهمان کند.
خاطره همسر شهید سید عباس موسوی منتشر شده در صفحه بسیج تربیتی حزب الله
کپی این مطلب بدون نقل منبع، نشان دهنده نان دزدی به اسم شهدا است و حق مترجم را ضایع می کند.
دیدگاهها (۳)
احسان
۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۳۳
پاسخ:
۳۱ ارديبهشت ۹۷، ۲۰:۱۰
اين مطلب از صفحه بسیج تربیتی حزب الله ترجمه شده است.
سعید
۰۴ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۵۹
الکی کسی لیاقت شهادت پیدا نمیکنه.
محمد
۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۱۸
پاسخ:
۹ خرداد ۹۷، ۱۵:۰۲