سفرنامه زیر خاطرات یکی از جوانان هموطن است که به لبنان علاقه مند می شود. برای رفتن به لبنان زبان عربی خود را تقویت می کند و در نهایت به تنهایی سفر کرده و به لبنان سفر می کند. علاوه بر تجربه زیبای سفر، نگاه موشکافانه ایشان قابل تامل است. وی در یک سفر کوتاه نکات زیادی را متوجه شده و زندگی در لبنان را تا حدودی تجربه کرده است. در ادامه مطلب، قسمت پنجم سفرنامه ایشان بدون دخل و تصرف آمده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
سفرنامه لبنان روز پنجم- 11 تیر 1396 = 2 تموز 2017
قرار بود به سهره (شب نشینی) بریم، اصلا دل و دماغ نداشتم و پکر بودم. چون از زیارت سیدتی و مولاتی زینب الحوراء سلام الله علیها جا مونده بودم. دوهفته قبل از سفرم در کانال آقای حسن شمشادی خبرنگار سابق ایران در سوریه، خونده بودم که مرز زمینی بین لبنان و سوریه به روی ایرانی ها بسته شده و فقظ با هماهنگی با دمشق میشه به سوریه سفر کرد. از یکی از رفقا که چند هفته قبل از منطقه برگشته بود پرسیدم قضیه چیه چرا مرز رو بستن؟ دلایلش رو گفت که از گفتنش معذورم. گفتم چطور میشه با دمشق هماهنگ کرد؟ به سفارت ایران تو بیروت مربوطه یا دمشق؟ گفت که فکر نکنه به سفارت ایران تو بیروت مربوط باشه و به احتمال زیاد باید با سفارت ایران تو دمشق صحبت کرد. با یکی از مدیر کاروان های معروف تو بیروت چت کردم و اون هم گفت که درسته، مرز رو بستن و باید با هماهنگی وارد سوریه شد. کاروان های زیارتی روز های یکشنبه از بیروت به دمشق میرن. شنبه شب موقع خوردن شام، عباس پرسید: «چی شد سوریه نمی خوای بری؟» گفتم: « شماره ی یکی از مدیر کاروان ها رو دارم میشه باهاش صحبت کنی ببینی قضیه هماهنگی و اجازه چیه؟» با همدیگه صحبت کردن. مدیرکاروانه گفت: «برای هماهنگی باید حضورا به سفارت ایران در بیروت مراجعه کرد. فردا هم یکشنبه است و سفارت تعطیله.» عباس گفت: «چرا قبل از اومدنت از این قضیه پرس و جو نکردی؟ باید مطمئن میشدی از نحوه اجازه گرفتن.» خیلی افسوس خوردم چرا همون دفعه اول که با مدیر کاروانه صحبت کرده بودم از نحوه ی اجازه گرفتن سوالی نکردم؟ چرا به فکرم نرسیده بود وقتی من نمیتونستم وارد سوریه بشم، چطور میتونستم با سفارت ایران تو دمشق هماهنگ کنم؟ و ... خلاصه وقتی یه چیزی روزیت نباشه هر چقدر هم تلاش کنی بازم بهش نمیرسی. خیلی دلم گرفت. تو دلم می گفتم: «بی بی جان چرا محرومم کردید از زیارتتون؟ 8 ساله دارم انتظار میکشم تا دوباره بیام پابوستون. الان که در 75 کیلومتری مزارتون هستم چرا اجازه نمیدید؟ مگه ما بدا دل نداریم؟ مگه ما بدا نمیتونیم محب شما باشیم؟ ...
یا زائراً قبرَ العقیلة قف و قل منّي السلام علی عقيلة هاشمٍ
از دوستانی که این متن رو میخونن و به زودی به زیارت حضرت مشرف میشن ،خواهش میکنم به نیابت از من هم زیارت کنن. مأجورین.
نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم، أم عباس گفت: «اشکال نداره حتما یه حکمتی داشته که جور نشده. من خودم یه سری خیلی دلم میخواست برم اما جور نشد، شب حضرت زینب سلام الله علیها رو تو خواب دیدم. حضرت گفتن که نگران نباشم اسمم رو تو لیست زوارشون نوشتن. خیلی خوشحال شدم. خداروشکر زیاد به زیارت حضرت رفتم. یه دفعه که مشرف شده بودم، کم مونده بود تو کمین تکفیری ها بیافتیم. مسیر زینبیه نا امن بود (چند سال قبل). بچه های مقاومت اومدن و باهاشون درگیر شدن تا ما تونستیم رد بشیم.»
به عباس گفتم: «چطوره پس فردا اجازه بگیرم و سه شنبه به صورت شخصی و بدون کاروان برم؟» گفت: «خطرناکه داداش. اون جا رو بلد نیستی ممکنه مشکلی برات پیش بیاد. چون ایرانی هستی خطرناکه تنهایی بری، احتمال آدم ربایی هم، هست!»
به سهره رفتیم. پشت بوم یه خونه ی نیمه کاره. دل پیچه ام هنوز خوب نشده بود. یکی از بچه ها برامون چای دم کرد، میگفت: «بفرمایید چای بنوشید، خمر المؤمنین!» بساط قلیون و سیگار هم که طبق معمول به راه بود. چند نفر از بچه ها خاطراتی از جبهه برام تعریف کردن. عباس قضیه سوریه رفتنم رو برا دوستاش تعریف کرد، یکیشون گفت: «خوب با بچه های حزب راهیش کن بره سوریه» عباس گفت: «نه! اون جا خدایی نکرده براش اتفاقی بیفته کی جواب خونواده اش رو میده؟ یا اگه استخبارات سوریه بهش گیر بده براش دردسر میشه.» این دفعه شب نشینی زودتر تموم شد. یکی از بچه ها موقع رفتن، در پشت بوم رو از پشت قفل کرد و با خنده فرار کرد!! صاحبخونه از بالای در پرید اونور و رفت از اون یکی خونشون کلید زاپاس رو آورد و قفل رو باز کرد. خیلی خندیدیم! به خونه برگشتیم و بعد از نماز صبح خوابیدم.
علی صبح زود با رفقاش برای کاری به جنوب رفتن. بعد از خوردن صبحونه (زیتون+مناقیش)، أبوعباس گفت: «الان میبرمت ورودی روستا، از اون جا سوار ون میشی تا بعلبک. کرایه اش 2000 لیره است. قرارمون بعد از نماز مغرب و عشاء، ورودی روستا.» مکان هایی رو که نام برد و محل قرارمون رو روی گوگل مپ پیدا کردم و ازشون اسکرین شات گرفتم تا بعدا یادم نره.
سوار ماشین أبوعباس شدم. خیلی قدیمی و زوار در رفته بود. دنده اش کنار فرمون بود. یاد پژو 504 که به پژو آخوندی معروف بود افتادم! درش به زور بسته شد. کلی سیم از چپ و راست بیرون ریخته بود. تعجب کردم چطوری چندکیلومتر تا ورودی روستا تونست راه بره!
سوار ون شدم. راننده خیلی تند میرفت و دست اندازها رو با سرعت رد میکرد. یک خانم و آقا پشتم نشسته بودن. پسره هی با خنده میگفت عموجان آروم تر برو، طرف اصلا جوابشو نمیداد!
صحیح و سالم به حرم رسیدم! بغض تو گلوم گیر کرده بود. فکر کردن به این که این آخرین زیارتمه ناراحتم میکرد. چون عباس میخواست فرداش (دوشنبه) به خدمت بره و قرار بود تا وقتی که اون، خونه هست، مهمونش باشم. نماز ظهر رو خوندم و زیارت کردم و باز هم مداحی هایی رو که درباره سیده خولة (سلام الله علیها) داشتم گوش کردم. موقع وداع بغضم ترکید. انگار دستام به ضریح چسبیده بود. دلم نمیخواست اون قطعه از بهشت رو ترک کنم، مخصوصا بعد از جور نشدن زیارت حرمین شریفین در سوریه. با این که موقعیت رفتن به جنوب و دیدن زیبایی هاش برام فراهم بود و خیلی دوست داشتم جبل عامل رو از نزدیک ببینم، اما دلم بدجوری پابست بعلبک شده بود. حرم، زیبایی شهر، قلعه تاریخی، هوای دم غروبش و... دیوونه کننده بودن؛ به قول خودشون «کتیر بیجنّن!»
از حرم بیرون اومدم و به سمت قلعه ی زیبای بعلبک رفتم. چندین عکس از محوطه بیرونی گرفتم. به خیابونی که ورودی قلعه در اون قرار داشت رفتم. چندتا دستفروش بشدت سمج به دنبال آدم می اومدن و اجناسشون رو معرفی می کردن. هر چی میگفتم نمیخوام ول کن نبودن. همه اش میگفتن حاجی بفرما حاجی بفرما! چفیه رنگی، جاسوئیچی، تیشرت و پرچم حزب الله، مجسمه قلعه، مجسمه شتر و... تو بساطشون بود. چندتا توریست خارجی که از شکل و شمایلشون به نظر می اومد آلمانی هستن، داشتن خرید میکردن. یکیشون چفیه ی سبز یا زرد رنگی رو، روی سرش بسته بود و خیلی ذوق زده بود و به تیپ جدیدش میخندید! نرسیده به ورودی قلعه یه کلیسای مارونی وجود داشت. از علامت صلیب کنار ورودیش عکس گرفتم. راستش میخواستم از نمای کلی اش یه عکس بگیرم، اما ترسیدم بهم گیر بدن. نمیدونم چرا همچین حسی داشتم!
به در اصلی که رسیدم، دیدم یه کاروان پرجمعیت از لبنانی ها دارن میرن داخل. منم این ور و اون ور رو نگاه کردم و با قدم های آهسته داخل شدم. منتظر بودم یکی بهم بگه بلیطت کو چون میدونستم پولیه، اما کسی جلوم رو نگرفت. قبلا تو یه سفرنامه ای خونده بودم که ورودی قلعه برای لبنانی ها 4$ و برای خارجی ها 8$ (4 سال قبل) و یکی از ایرانی ها با لطایف الحیلی تونسته بود با 4$ وارد بشه! مأموره فهمیده بود طرف ایرانیه، تحویل گرفته بود و باهاش مثل لبنانی ها حساب کرده بود. عباس روز دوم، موقعی که به منطقه ی رأس العین میرفتیم، بهم گفته بود ورودی قلعه 10 دولاره. خلاصه از اینکه مجانی داخل شده بودم خوشحال بودم.
وارد سالنی تونلی شکل شدم که موزه ی قلعه بود و فوق العاده خنک. ابتدا تاریخچه ی بعلبک و قلعه رو که بر روی چندین تابلو و به زبان های (عربی، انگلیسی، فرانسوی و آلمانی) نوشته شده بود، مشاهده کردم و ازشون عکس انداختم. جلو تر سرستون ها و چند سردیس و تندیس قرار داشت که از حفاری ها به دست اومده بود و فوق العاده زیبا. از اون ها هم عکس گرفتم. از یه آقایی که اونجا بود خواهش کردم، چندتا عکس کنار بعضی از تندیس ها ازم بگیره. بعد از موزه، وارد محوطه قلعه شدم. شکوه و زیبایی خیره کننده ای داشت که از بیرون قلعه قابل مشاهده نبود.
این مجموعه ی عظیم که در زمان رومیان طی 250 سال بنا گشته، شامل سه معبد ژوپیتر (خدای خدایان)، باخوس (خدای شراب و کشاورزی) و ونوس (خدای عشق وزیبایی) است. ساخت معبد ژوپیتر که 4224 متر مساحت دارد، در ابتدای قرن اول میلادی شروع شد و پس از نیم قرن به پایان رسید. این معبد عظیم بر 54 ستون بنا شده بود که امروزه تنها 6 ستون از آن به ارتفاع 22 متر باقی مانده. معبد دوم باخوس، کامل ترین بنای مجموعه است که در قرن دوم میلادی در ضلع جنوبی معبد ژوپیتر بنا شده. سومین معبد نیز ونوس نام دارد که به شکل دایره و در نیمه ی قرن سوم میلادی ساخته شده است.
به معبد باخوس رفتم. شاهکار بود. حدود یک ساعت به گشت و گذار پرداختم و عکاسی کردم. نمیدونستم، تا میتونم عکس بگیرم یا فقط بشینم و از زیبایی خیره کننده اش لذت ببرم. من که مجانی داخل شده بودم ولی تو دلم میگفتم واقعا 10$ ارزشش رو داشت برای بازدید از همچین جایی. آدم وقتی این همه عظمت و شکوه رو می دید یاد آیات 28-25 سوره مبارکه دخان میافتاد که خداوند متعال میفرماید: «چه بوستان های پر درخت و چشمه سارهایی که از خود بر جای نهادند و کشتزارها و جایگاه هایی نیکو که در آن ها کاخ ها و خانه های زیبا ساخته بودند* و نعمت هایی که در آن ها به سر می بردند و گفتگوهایی خوش داشتند* آری، ماجرا این گونه بود، و هنگامی که ما آن ها را هلاک کردیم، همه آن نعمت ها را به مردمی دیگر به میراث دادیم»
گنبد زیبای مقام سیده خوله (سلام الله علیها) از بالای قلعه نمایان بود. بازدید کننده های لبنانی و خارجی زیادی یه دفعه به معبد باخوس اومدن. دمای هوا حدود 38 درجه بود. بعضی از خانم ها هم که گرمشون بود. خیییییلی گرمشون بود! دیگه نمی شد به راحتی به مناظر اطراف نگاه کرد! وقت نشد معبد ونوس و باقی مکان های قلعه رو ببینم. یه صبح تا شب باید برای بازدید وقت گذاشت. حوالی ساعت 5 بود که به سمت خروجی حرکت کردم. خروجی یه تونل طولانی بود که تاریک بود و فقط از در، یه نوری به داخل میتابید. به آخراش که رسیدم دیدم دو نفر ایستادن و مشغول... ! چون تاریک بود، سایه شون فقط معلوم بود و تا من نزدیک شدم خودشونو جمع و جور کردن. آخه داداچ مگه جا قحط بود! یعنی جای بهتری برای ابراز علاقه پیدا نمیشد؟! حتما باید در ملأ عام...؟
از در اصلی که بیرون رفتم، یه آقایی که روی صندلی نشسته بود صدام زد: «آقا.. داداش.. یارو با شمام! دیگه مطمئن شدم با منه. هنوز تن صداش تو ذهنمه ههههه! گفتم: «بله چی شده؟»
: «بلیطت کو؟» یا خدا!
-«من با اون کاروانه داخل شدم.»
: «کارت کاروان رو نشونم بده.»
- «نه من از اعضای کاروان نبودم؛ فقط همراه اونا داخل شدم. جایی رو برای خرید بلیط ندیدم.» : «باشه برو!» و باز هم ثابت کردم که هنر نزد ایرانیان است و بس
روبروی قلعه، محله ی مسیحی ها قرار داشت. این رو می شد از کلیسایی که اونجا بود و البته پوشش افراد فهمید! خیلی تشنه بودم. به یه مغازه رفتم. صاحبش یه آقای مسنی بود. دو بطری آب برداشتم. پرسیدم چقدر میشه؟ گفت 1000 لیره. اما من 2000 شنیدم و بهش دادم. هزاری رو برگردوند. تحت تأثیر این درستکاریش قرار گرفتم. اون آقا (که به نظرم مسیحی بود) میتونست همون 2000 لیره رو بگیره و صداش درنیاد. احتمالا از قیافه و لهجه ام هم فهمیده بود خارجی و گردشگرم و ممکن بود دیگه اصلا منو نبینه، اما بدنام نکردن مردم شهرش رو به سود گذراش ترجیح داد. حالا خدا نکنه تو ایران، یه توریست خارجی گرفتار یه آدم دندون گرد بیافته. تا بتونه ازش میچاپه. یکی از راننده تاکسی ها تعریف میکرد: «یه سری یه توریست اروپایی به تورم خورد. برای یه مسیر کوتاه کلی ازش پول گرفتم. اینا پولدارن وگرنه تا این جا نمیتونستن بیان! باید همه دولاراشون رو خرج کنن!!» این رو با کلی ذوق تعریف میکرد و به زرنگی (بخونید دغلکاری) خودش افتخار میکرد!
میخواستم به گلزار شهدای بعلبک برم. چون اون شب با عباس اینا سریع زیارت کردیم و برگشتیم. دلم میخواست بیشتر سر مزار شهید شرف الدین و شهید یاغی بشینم. یه تاکسی گرفتم برای جنة الشهداء. پیاده شدنی 2000 لیره دادم. راننده گفت 1000 لیره دیگه بدم. فکر کردم میخواد بیشتر بگیره، گفتم شرمنده. اونم گفت اشکال نداره به سلامت. (بعدا عباس بهم گفت چون مسیر گلزار شهدا همه اش سربالاییه، برای همین 1000 لیره بیشتر میگیرن. طرف نمیخواسته سرت کلاه بزاره! اما 2000 هم معقوله و کم نیست.)
وارد گلزار شدم. هیچ کس نبود. سر مزار همه ی شهدا رفتم و براشون فاتحه قرائت کردم. البته این شهدا، که در قهقهه ی مستانه شان "أحیاء عند ربهم یرزقون" اند باید برای چون منِ مرده ای فاتحه بخونن..
موقع رد شدن از وسط گلزار، یه مزار 8 ضلعی کوچیک، توجه ام رو به خودش جلب کرد: "آرامگاه مرحوم محمدامیر امیرزاده قاسمی «ایرانی»" اطلاع ندارم که اون بنده خدا نظامی و از بچه های سپاه بوده یا یه شخص عادی.
به مزار شهید سعید، قاسم غسان شرف الدین (رضوان الله علیه) رفتم. تو مستند «همه ی زندگی من»
مادر شهید از اردات شهید به امام رضا (سلام الله علیه) تعریف می کرد: «او شهادتش را در بارگاه اما علی بن موسی الرضا (سلام الله علیهما) از خدا خواست و کفنش را همان جا با دعای جوشن کبیر متبرک کرد...» برای همین وقتی به مشهد مشرف میشم سعی میکنم شهید رو فراموش نکنم و دو رکعت به نیابت ازش بخونم. یه دفعه، رفقا داشتن میرفتن مشهد. مشکلی پیش اومد برام، اصلا امکان رفتن نداشتم؛ اما خیلی دلتنگ مشهد بودم. داشتم مستند شهید رو میدیدم گفتم داداش خودت جورش کن؛ از خدا بخواه جور بشه، قول میدم تو حرم یادت کنم. یه شب مونده به حرکت، از جایی که انتظارش رو نداشتم، مشکلم حل شد و به مشهد رفتم
کنار مزار شهید شرف الدین، درخت کاج مصنوعی ای قرار داشت که از برگ هاش کارت هایی آویزون بود. کارت ها داخل کاور قرار داشت. یه طرف، عکس زیبای شهید و در طرف دیگر توصیه اخلاقی آیت الله نخودکی اصفهانی (رحمة الله علیه) به حضرت امام خمینی (قدس سره الشریف) چاپ شده بود. تقریبا بالای 30 تا از اون کارت ها روی برگ ها منگنه شده بود. احتمالا قرار داده بودن تا زوار شهید یکی رو برای خودش برداره، به توصیات پشت کارت عمل کنه و بدین طریق ثوابی به روح مطهر شهید برسه. منم یه دونه برداشتم. باشد که عامل باشیم!
سمت راست مزار شهید قاسم شرف الدین، مزار شهید سعید، حَسَنِین علي شرف الدین (رضوان الله علیهما) قرار داشت. نمی دونم با همدیگه نسبت خانوادگی دارن یا نه. چهره ی زیبا، یوسف وار و نورانی شهید چند دقیقه من رو مجذوب خودش کرد. نمی تونستم چشمام رو از چشم های زیبای شهید بردارم. انگار می خواست با آدم حرف بزنه. آدم با دیدن چهره شهید از گذشته اش و خرابی هایی که به بار آورده شرمنده می شد... بعد از شهادت شهید علاء نجمه (رضوان الله علیه) کاربران زیادی به زیبایی شهید نجمه واکنش نشون دادن و صحبت از زیبایی یوسف گونه اش کردن. یادم میاد مادر یکی از شهدای لبنانی مدافع حرم در صفحه اینستاگرامش عکس شهید هادی ذوالفقاری و شهید علاء نجمه رو منتشر کرده بود و زیرش نوشته بود: «زیبایی شهدا به صورت یوسف گونه شان نیست، بلکه به غیرت عباس واری است که از خود در دفاع از حریم اهل بیت (علیهم السلام) نشان دادند.»
مداحی هایی که درباره مدافعان حرم بود رو گوش می دادم و همچنان به صورت شهید خیره شده بودم. بعد به مزار شهیدین علی و مهدی یاغی و شهید علی رشید نمر (رضوان الله علیهم) رفتم و کلی عکس انداختم.
مـا مدعیان عـشـق، مَن مَن بلدیـم از راه شـما شعر نوشتن بلدیـم
هر چند که برعکس شما "تا" کردیم اما ز شما، عکس گرفتن بلدیم
بعضی از خانواده شهدای لبنانی برای زیبایی مزار شهیدشون، عکس شهید رو روی یه صفحه ی شیشه ای به ابعاد سنگ قبر چاپ می کنن و اون رو روی مزار میزارن. شیشه ای که عکس شهیدین علی و مهدی یاغی روی اون چاپ شده بود، شکسته بود. صدای شکستن رو وقتی سمت دیگه ی گلزار بودم شنیدم. احتمالا شکستن به خاطر حرارت لامپ نواری قرمز رنگی که دور مزار و زیر شیشه بوده، اتفاق افتاده.
بیرون اومدم و چند دقیقه پیاده روی کردم به سمت پایین. از یه میوه فروشی یه کیلو موز خریدم و چندتا خوردم بلکه دل پیچه ام بهتر بشه! بعد به یه مغازه رفتم و 2 بطری آب خریدم. از فروشنده پرسیدم: «از کدوم طرف می تونم پیاده به مقام سیده خولة (سلام الله علیها) برم؟» پرسید:«اهل کجایی؟» (یعنی این قدر لحن لبنانی صحبت کردنم ضایع بوده؟! که با هرکی دو جمله حرف میزدم، می پرسید بچه کجایی!!) -«ایران» -«خوش آمدید، برای دوره ی نظامی اینجا هستی؟!» -«نه سپاهی نیستم. برای گردش اومدم. مهمون یکی از دوستام هستم.» -«من سال ها قبل برای دوره و مانور نظامی به ایران اومدم؛ پادگان فلان و فلان.» پسرش رو صدا کرد و گفت من رو تا جایی که میخوام با ماشینشون برسونه. گفتم راضی به زحمت نیستم و کلی تشکر کردم. پسرش تقریبا هم سن و سال خودم بود. تو راه با هم صحبت کردیم. -«بعلبک خیلی شهر قشنگیه. کوچیکه نه؟» -« بله. با این موتور سیکلت کوچیکا میشه شهر رو تو 10 دقیقه دور زد!» -«شاید به جنوب هم برم، اما جو این جا رو دوست دارم و دلم نمی یاد از بعلبک برم.» -«آره! بعلبک واقعا جو قشنگی داره. شب فقط بیا و هوای این جا رو استشمام کن. دیوونه کننده است. باورت می شه من تا به این سن، تا حالا جنوب نرفتم!» صدای یه نشید خیلی زیبا و حزین از ضبط ماشین می اومد. -«اسم این منشد چیه؟ خیلی قشنگ می خونه» CD رو درآورد و بهم داد. -«برای خودت. من ماه دیگه می خوام برای دوره نظامی به ایران برم...» (خیلی برام جالب بود، با هرکی صحبت می کردم یا ایران رفته بوده برای دوره یا میخواست بره.) بابت CD تشکر کردم. -«این آخرین زیارت منه، حرم اومدی به یاد من باش.» -«شما هم مشهد رفتی 2 رکعت نماز از عوض من بخون.»
نماز مغرب و عشاء رو خوندم و آخرین وداعم رو انجام دادم. اومدم بیرون. خادم حرم گفت که همون جا جلوی مقام وایستم، ون برای جایی که میخواستم برم زیاده. حدود نیم ساعت منتظر موندم اما هیچ ماشینی گیرم نیومد. رفتم پیشش گفتم:« حاجی خبری نیست که چی کار کنم؟» گفت:« یادم نبود. امروز یکشنبه است و تعطیله. این جا ماشین گیرت نمی یاد. برو یه تاکسی بگیر برا یه محله جلوتر از اونجا سوار شو برای مقصدت.»
با 1000 لیره رفتم «دوریس». سوار ون شدم. یه ون دیگه هم اون جا بود. نمیدونم راننده اش من رو از کجا شناخت! بهم گفت:« تو همون ایرانیه نیستی که تو روستای فلان ساکنی؟ (حتما تویه استخر یا پارک کشافه منو دیده بوده، الله أعلم.) گفتم بله. بعد یه لبخند ملیحی زد و رفت!
اون جا هم چند دقیقه معطل شدم تا ماشین پر بشه. جلو نشسته بودم. یه آقای میانسالی هم کنارم نشست. تو راه یه دفعه صدای تیراندازی رگبار شنیدم؛ کمی جا خوردم. بغل دستیم پرسید:«اهل کجایی؟» -«ایران» در حالی که مچ دستم رو گرفته بود، با لبخند گفت:« شما ایرانی هستید، باید قوی باشید!» آخه مؤمن! تو 10 متری آدم یه دفعه شروع به تیراندازی کنن، خوب طبیعیه که جا بخوره و کمی بترسه. چه ربطی به قوی بودن و مقاومت داره؟ مگه استکبار جهانیه که جلوش وایستم؟! بدن به طور غریزی واکنش نشون میده! هههه!
بعد از زیارت حرم بنت الحسین (سلام الله علیهما) و شهدا، تنها چیزی که میتونست اون حال خوش رو از آدم بگیره، صدای مطربه های لبنانی بود! راننده تا راه افتاد، ضبطش رو روشن کرد و جمعیت رو با نوای گرم نانسی، نجوی، الیسا و... مستفیض کرد. اِسمای اینارو از رو ضبط دیدما. یه وقت سوء تفاهم نشه!!! شعرا هم که همش شبیه به هم و تکراری. یه کم ابتکار به خرج بدید خوب از ده تا کلمه پونزده تاش حبیبی و بحبک و اشتقتلک و اینا بودن! خدا رو شکر سریع به ایست بازرسی ارتش رسیدیم و راننده برای این که صدای مأموره رو بشنوه صدا رو کم کرد و تا جایی که من پیاده شدم، زیادش نکرد! پیاده شدنی، 5000 لیره بهش دادم، 2000 لیره برگردوند. گفتم داداش کرایه اش 2000 نیست مگه؟ 1000 لیره دیگه برگردوند. فکر کرده بود بچه زرنگه لبنانه!
از دور دیدم أبو عباس وایستاده و چهره ی مضطربی داره. تا سلام علیک کردیم پرسید: «کجا بودی؟ یک ساعت و نیمه منتظرتم. گفتم گم شدی حتما. چرا دیر اومدی...» و همینطور تا به خونه برسیم، سرزنشم کرد. وقتی یه کم آروم شد، جریان رو براش توضیح دادم که ماشین گیر نمی اومد و کلی تو خیابون علاف شدم؛ اما باز حرف خودش رو تکرار میکرد. خوب حق داشت بنده خدا نگران شه ولی من هم تقصیری نداشتم! به خونه که رسیدیم. دیدم أم عبـاس دم در وایستاده. تا منو دید گفت: «خدا رو شکر که سالمی! کجا بودی؟ فکر کردیم گم شدی.» جریان رو برای أم عباس هم توضیح دادم. گفت: «عباس بهمون گفته بودا sinceré تا وداع کنه و نمازش رو بخونه، حدود ساعت 9:30 میرسه سر قرار، ولی أبو عباس سریع نمازش رو خوند و رفت سر قرار...» -«به هر حال ازتون معذرت میخوام. نمیخواستم نگرانتون کنم.»
باقی مونده ی موزهایی رو که خریده بودم، به دامادهای أبو عباس تعارف کردم. أم عباس برای شام، شاورمای مرغ درست کرده بود، خیلی خیلی خوشمزه تر از اون شاورمایی بود که با عباس و پسرعمه اش خورده بودیم. دلیل اصلی طعم خوبش، وجود سس توم بود. ماستی که با توم (ثوم = سیر) مخلوط شده بود. یه لقمه گرفتم که بخورم، أبوعباس گفت:« شاورما رو که اینطوری نمی خورن! بده من برات بپیچمش.» روی یه نون گرد، چند قاشق توم ریخت و همه جا پخش کرد. بعد سیب زمینی سرخ شده و مواد شاورما رو روش ریخت، پیچیدش و بهم داد. أم عباس بعد از شاورما یه بشقاب هم برنج و مرغ برام آورد.
گوشیم رو به نت وصل کردم. عباس پیام داده بود کجام. جواب دادم که :«خونه هستم نگران نباش ماشین گیرم نمی اومد.» وقتی رسید خونه بهش گفتم:« شما که فردا داری میری سوریه، درباره ی رفتنم به جنوب با اون بنده خدا که شماره داده، هماهنگ نمی کنی؟» گفت:«ان شاءالله صبح.»
یتبع/ادامه دارد...
سفرنامه آقای سینسیر مشهدی به لبنان: قسمت اول | قسمت دوم | قسمت سوم| قسمت چهارم | قسمت پنجم | قسمت ششم | قسمت هفتم | قسمت هشتم
دیدگاهها (۹)
سميرا
۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۰۲
منتظر باقي سفرنامه هستم بي صبرانه.
باز هم ممنون
البته اگه آقاي مهران ناراحت نشن!!!!(اندكي شوخي)
نرگس
۲۹ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۰۳
علی
۲۹ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۴۷
يا بعلبك على ديارك أنا جايي
محفوره على دراجك ألف حكايه
شعبك عظيم، عزّك قديم، الله كريم
يا بعلبك على ديارك أنا جايي
يا بعلبك شمس اللي فيكي معبدا
ممنونه للي كرّمها وخلّدا
لما الزمان، عشق المكان، كان اللي كان
يا بعلبك على ديارك أنا جايي
س س ر
۲۹ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۰۰
پاسخ:
۳۰ شهریور ۹۶، ۱۳:۰۶
Sincere Mashhadi
۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۵۹
مهران
۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۳۵
پاسخ:
۳۱ شهریور ۹۶، ۱۰:۴۷
ابومحمد
۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۵۲
پاسخ:
۳۱ شهریور ۹۶، ۱۱:۵۲
به نظر می آید شما واقعا لبنان نبوده اید. به چند دلیل. اولا تعداد ایرانی ها کم بود و برای آموزش و فرماندهی بودند، آنهم در بعلبک. اما درگیری ها در جنوب بود. دوما حزب الله و حرکت امل هیچکدام پولی نبودند. خبر ندارید اعضای حرکت امل برای اسلحه خودشان باید پول می دادند؟ خبر ندارید حقوقی پرداخت نمی شد؟ خبر ندارید بچه های حرکت امل در جبهه های جنوب، برای غذا خوردن، لباس شخصی می پوشیدند به روستایشان می رفتند و بر می گشتند؟ حزب الله هم همین بود. علاوه بر همه اینها هیچ وقت کسی موضعش عوض نمی شد حتی با خون. یعنی برادر با برادر و پسر با پدر جنگیدند اما موضعشان عوض نشد. در لبنان حرف اول احزاب چپی پول بود، نه حرکت امل و بعدا حزب الله. فقیر ترین گروه ها بودند و هستند. ظاهرا شما از یاران جلال الدین فارسی و صالح الحسینی هستید که با فلسطینی های چپی و مزدور همپیاله شده بودند. بله آن فلسطینی ها فقط پول می دادند و لبنانی ها را سپر بلای خود می کردند.
ریحانه
۲۱ مهر ۰۰ ، ۱۸:۰۶
سلام من تازه این سفرنامه رو خوندم و خیلی هم یه خانم سیده خوله مشتاق هستم، تو این قسمت نوشته شده مداحی های مربوط به حضرت خوله گوش دادن، اون مداحی هارو میشه تو سایت قرار بدید؟؟؟ خواهش میکنم🙏🙏🙏🙏 خیلی دنبال مداحی های این خانم میگردم
Sincere Mashhadi
۱۲ اسفند ۰۱ ، ۲۳:۱۲
سلام
خانم ریحانه در یوتیوب می توانید سرچ کنید.
از سایت المعارف دانلود می کردم که لینک مداحی های قدیمی اش غیرفعال است. یکی از کارهای سید حجازی حجازی در ساوند کلاود:
Escucha خولة وأربعينك ..السيد حجازي حجازي بمشاركة هادي ومحمود حجازي de hijazihijazi en #SoundCloud
https://soundcloud.com/hijazihijazi/22zgnsfosiz0?ref=clipboard&p=a&c=0&si=cdb929ec94304085a13469bc4d50ef5f&utm_source=clipboard&utm_medium=text&utm_campaign=social_sharing