بسم الله الرحمن الرحیم
سفرنامه لبنان روز ششم- 12 تیر 1396 = 3 تموز 2017
عباس ساعت 1:20 بامداد، به اون بنده خدایی که برای رفتن به جنوب ازم دعوت کرده بود، پیام داد: «سلام حاجی، من صبح زود به اذن خدا میخوام به خدمت برم، شما با دامادت درباره ی میزبانی از sinceré در نبطیه، صحبت کردی؟»
حوالی ساعت 9 عباس به سوریه رفت. قبل رفتن گفتم: «داداش، حاجی هنوز جواب پیامت رو نداده، چیکار کنم؟» گفت: «من که دارم میرم، گوشیت رو بده به خانواده ام، اونا باهاش هماهنگ کنن.» ازش بابت میزبانیش تشکر کردم. گفت: «تشکر لازم نیست، باید بیشتر از اینا بهت خدمت میکردیم ببخش ما رو، کم گذاشتیم برات!» گوشیم رو دادم به أم عباس تا چندتا عکس یادگاری ازمون بگیره. با همدیگه روبوسی کردیم و رفت...
صبحانه مناقیش آویشنی و پنیری خوردم با زیتون خوشمزه ی هرمل. خواستم کمی از مربای زردآلو که خود أم عباس درست کرده بود و خیلی خوشرنگ بود بخورم که گفت: «نه نخور! زردآلو اصلا برای دل پیچه ات خوب نیست. یه شیشه بهت میدم با خودت ببری ایران. حالت که خوب شد بخورش.»
ساعت حوالی 11 بود که أم عباس پرسید:«چی شد حاجی جواب نداد؟» گفتم نه هنوز. گوشیم رو گرفت و براش وُیس فرستاد: «سلام. داداش لطفا جواب بده تا بدونیم sinceré میخواد چیکار کنه. پسرم رفته خدمت. کسی دیگه پیشش نیست.» ساعت 12 و خورده ای حاجی جواب داد: «سلام حاج خانم. من سرکارم الان. عباس پسرت در جریانه. باید با دامادم تماس بگیرم تا ببینم که کجاست و میتونه از sinceré استقبال کنه یا نه. خبرتون میکنم.» مدتی گذشت اما حاجی پیامی نفرستاد. أبوعباس و أم عباس گفتن: «حالا که جنوب رفتنت معلوم نیست، همین جا بمون.» گفتم:«ممنونم. نمیخوام مزاحمتون شم. تا اینجا هم خیلی اذیت شدید.»
:«نه. این چه حرفیه؟ تو پسر ما هستی، ما الان خانواده ات هستیم و تو پسر مایی. همین جا بمون. فقط فردا باقی مونده دیگه. پس فردا میخوای برگردی، عباس هم پیام داده که از sinceré چه خبر. نزارید هتل بره، هتل گرونه. یقبرني الله اللي خلق عباس» أبوعباس هم همین عبارت رو (یقبرني* ...) تکرار کرد. (عبارتیه برای قربون صدقه رفتن که نمیدونم معادل فارسیش رو چی بنویسم!) :« قربونش برم الهی! میبینی أبوعباس چقدر مهربونه بچه ام؟ نگران رفیقشه و میگه نزارید تو خرج بیفته.» -«خیلی ممنونم. منو خجالت زده کردید از لطفتون.»
أبوعباس که سرش درد میکرد، رفت استراحت کنه. أم عباس هم گفت که هوا خیلی گرمه، نرم بعلبک. تو آشپزخونه نشستم و با أم عباس صحبت کردیم. مهدی، نوه ی حاج خانم هم مشغول آتیش سوزوندن و شلوغ کاری بود! أم عباس گفت: «این بچه رو من بزرگش کردم. مامان و باباش که سر کارن، صبح تا شب خونه ی ماست. هر چی بهش میگیم بذار یه داداش یا آبجی برات بیاریم تا تنها نباشی، میگه نه!» از قیمت بلیط تهران - بیروت پرسید. گفتم تقریبا 318$ خریدم.
از شهدا صحبت به میون اومد: «ایران تو عراق شهید هم داده؟»
-« بله. عراقی ها از نظر نیرو کمبود ندارن و فکر کنم بچه های ما بیشتر کارهای فرماندهی میکنن تو عراق.»
:« بچه های ما هم اونجا حضور دارن. فقط آموزش میدن و فرماندهی میکنن، اما چندتا شهید هم دادیم.»
-« بله، اطلاع دارم. یکی از شهدا رو میشناسم. اسمش سید حسن نصرالله (رضوان الله علیه) از روستای البازوریه است که تو "جرف الصخر" جنوب کربلا به فیض شهادت رسید.»
-«حاج خانم شما که عباس رو خیلی دوست داری و میگی که از همه ی بچه هات بیشتر میخوایش، چطور اجازه میدی بره جبهه؟»
:«فدای حضرت زینب (سلام الله علیها)، فدای امام حسین (سلام الله علیه). اولش اجازه نمیدادم بره. درسش رو ول کرده بود. گفتم باید دیپلمت رو بگیری، بعدش اگه خواستی برو. خیلی باهوش بود. تو 12 روز تمام درساش رو خوند، قبول شد و دیپلمش رو گرفت. من از هرمل هستم. شهرم به "مدینة الشهداء" معروفه. ورودیه هرمل نوشتن "به شهر شهدا خوش آمدید". پسرم فدای حسین (سلام الله علیه)»
از صحبت های حاج خانم خیلی متأثر شدم. اشک تو چشمام حلقه زده بود. احساس عجز میکردم در مقابل این صبر زینبی و روحیه ی فداکاری. واقعا هر کسی حاضر به فداکاری نیست. خیلیامون دم از محبت و عشق به اهل بیت (سلام الله علیهم) میزنیم اما خدا میدونه در مقام عمل، چند نفرمون حاضریم از وقت، پول و یا جونمون بگذریم... . با همین روحیه و اعتقاد راسخ بوده که ارتش اسرائیل با تمام قدرت و توان نظامی که داشت، در مقابل بچه های حزب الله به زانو دراومد و هیمنه ی شکست ناپذیریش از بین رفت. الان هم تو سوریه تکفیری ها از اسم حزب الله لرزه به تنشون میافته.
دوباره حرف از بلیط به میون اومد.
:«خیلی خوب گرفتی. اگه خودمون بلیط بگیریم و بدون کاروان به ایران بیایم، ارزون تر در میاد. برات پول حواله میکنیم، تو برامون بلیط بخر.» **
-«"ایران ایر" تو بیروت هم شعبه داره. از اون جا هم میتونید تهیه کنید.»
-«چه خوب پس لطفا شماره و آدرسش رو برام بنویس.» داشتم یادداشت میکردم که یکی از همسایه هاشون که خانم مسنی بود، اومد داخل. چند دقیقه ای نشست و با أم عباس گپ زد. با من هم کمی درباره ی ایران صحبت کرد. آدرس دفتر هواپیمایی رو به حاج خانم دادم. گفت:«ما تا به حال مشهد نیومدیم. خیلی مشتاق زیارتیم. الان که پول نداریم. داریم خونه ی رضا رو میسازیم 2 ماه دیگه عروسیشه. ان شاءالله بعدا که وضعمون بهتر شد، بلیط میگیریم و به مشهد میریم. اون جا هم هتل میگیریم.»
-«ان شاءالله. هیچ نیازی به هتل گرفتن نیست. درست نیست من این همه شما رو زحمت بدم، اون وقت شما ایران اومدنی هتل بگیرید. مهمون من خواهید بود. شهر مقدس قم که نزدیکمونه میریم و بر میگردیم. مشهد هم یا با ماشینمون میریم یا با پرواز چارتر که قیمتش از بلیط اصلی ارزون تره.»
:«خیلی ممنون نمی خوایم زحمت بدیم.»
-«هیچ زحمتی نیست. مادرم هم پیام داده ازتون دعوت کنم مهمونمون باشید و اصلا اجازه نمیده شما به هتل برید.»
:«ممنون از لطفت. ایران دیگه چه جاهای دیدنی داره؟»
-«شهرهای سیاحتی و زیارتی که خیلی زیاده، زنجان، شیراز، اصفهان و... »
:«الآن که داریم خونه ی رضا رو میسازیم، پول نداریم.»
-«برای عباس اقدامی نمیکنید؟»
:«نه. زوده. باید اول تکلیف رضا معلوم شه. قرار بود زودتر از اینا بره سر زندگیش اما پولمون نمیرسید زودتر خونه اش رو تکمیل کنیم. طبقه ی بالای این جا رو برا رضا داریم میسازیم، طبقه ی بالای اون رو هم قراره برا عباس بسازیم. اما حالا که پول نداریم، نمیذارم عباس نامزد کنه. میخوای خونه ی رضا رو ببینی؟»
-«بله اگه زحمتی نیست.» رفتیم بالا. خونه رو دیدم. "برندا" (بالکن) هم داشت که جزء جدا نشدنیه خونه ی لبنانی هاست. خیلیاشون دوست دارن تو بالکن بشینن چای یا قهوه بخورن و گپ بزنن. حتی دیدم بعضیا تلویزیون LED رو تو بالکن میزارن تا تماشا کنن! گفتم:«مبروك عليکم» جواب داد:«الله یبارك بعمرك»
به آشپزخونه برگشتیم. أبوعباس هم اومد. با همدیگه درباره ی قیمت ها در ایران و لبنان صحبت کردیم. قیمت اجناس مختلف رو مقایسه کردیم. گفت:«وای چقدر ارزونیه اونجا! تو لبنان باید حداقل 3میلیون لیره (2000$) درآمد داشته باشی تا بتونی زندگیت رو اداره کنی، اما من که بازنشسته ی ارتش هستم 1میلیون لیره میگیرم. همه چی گرونه اینجا. آب 10 لیترش میشه 1000 لیره، برق رو یه شرکت خصوصی توزیع میکنه، حق اشتراکش بالاست و...»
-«قیمت اجناس تو ایران ارزون تر از اینجاست، اما باز برای یه عده مثل قشر کارگران که کمتر از 1میلیون حقوق میگیرن، سنگینه. حاج خانم میخوام برای مادرم یه لباس بگیرم، قیمت پیراهن زنونه چنده؟»
:«تقریبا 100$»
-«چقدر گرون!» قبلا گفته بودم که 3 تا از خاله هام خیاط هستن برای همین رفت یه پیراهن آورد و بهم نشون داد گفت ازش عکس بگیر به مادرت نشون بده تا اگه خواست، مثلش رو بدوزه.» حاج خانم شماره اش رو برام نوشت و گفت:«ذخیره اش کن، بیرون اگه کاری برات پیش اومد از طریق whatsapp تماس بگیر. الآن شماره ام رو بگیر تا تو گوشیم بیافته. تو این دفترچه هم یادداشت کن.» بعد دخترش رو صدا کرد تا شماره ام رو ذخیره کنه. (أبوعباس گوشی نداشت. قابل توجه دوستانی که منتظر ایراد گرفتن هستن. هههه!!)
ناهار رشته پلو با مرغ خوردم. أم عباس پرسید:«دوست داشتی؟ شما هم از اینا درست می کنید؟» -«بله خوشمزه بود. ما تُرکا بهش میگیم اَریشته پلو؛ من اصالتا ترک هستم و ریشه هایی در استان های زنجان و همدان و قزوین دارم.»
أبوعباس پرسید:«یعنی الان تبعه ی ایران محسوب میشی؟ پاسپورتت ایرانیه؟»
-«بله البته. ما ایرانی هستیم. ترک زبان بودن با ترکیه ای بودن فرق داره. زبان ترکی اقسام مختلفی داره: آذری، استانبولی، ترکمنی، تاتاری، قشقایی، ازبکی و ... ما زبونمون آذریه، اون ترکی ای که تو جمهوری ترکیه باهاش صحبت میکنن، ترکی استانبولیه. آذری زبان ها جمعیت قابل توجهی از ایرانی ها رو تشکیل میدن. سیدالقائد (حفظه الله) هم یه ریشه ی آذری دارن. "خامنه" اسم یه روستاست در استان آذربایجان شرقی.» بعد توضیحاتی درباره ی زبان آذری، که از ویکیپدیا ی عربی گرفته و در گوشیم ذخیره کرده بودم تا اگه یه وقت کسی سؤالی پرسید بهش نشون بدم رو نشونش دادم!
گفت:«جالبه نمیدونستم. خدا لعنت کنه این ترکیه ای ها رو. ببین چه بلایی سر سوریه آوردن. این تروریست ها از کجا به راحتی وارد سوریه میشن؟ این ترکیه ای ها مرز رو باز گذاشتن دیگه»
-«بله. عثمانی ها، کم بلا سر شیعیان نیاوردن. چقدر از کتب علمای جبل عامل رو سوزوندن و تا تونستن به شیعه فشار وارد کردن. مثلا امام موسی صدر (أعاده الله بخیر و رفیقیه) اصالت لبنانی دارن، اما اجدادشون به خاطر آزار عثمانی ها به عراق و ایران مهاجرت میکنن. حتی من شنیدم تو لبنان مسیحی سید داریم! یه سری از سادات از ترس عثمانی ها تغییر دین داده بودن!»
تو اون چند روز، تنها شبکه ای رو که میدیدم أبوعباس نگاه میکنه، شبکه ی "المیادین" هستش. خیلی دوست داشتم برا یه دفعه هم که شده "المنار" رو مستقیم از تلویزیون ببینم نه از طریق وبسایتش، با این اینترنت گازوئیلی ای که داریم! گفتم: «حاجی میشه بزنی شبکه ی المنار؟»
گفت:«خدا لعنت کنه عربستانو. ملعونا شبکه ی المنار رو از "عرب ست" حذف کردن برای همین مشکل داریم برای دریافتش.» أم عباس اضافه کرد:«از طرفی چون تو خونه جوون داریم، ماهواره نمیخریم، میدونی که بعضی شبکه ها اصلا مناسب نیستن.»
-«بله در جریانم!» اوایل یادگیری لهجه ی لبنانی، یه سری برنامه طنز میدیدم (مثل خنده بازار خودمون به صورت آیتمی) ساخت یه شبکه ی معروف لبنانی. اوایل مشکلی نداشتن بعدا دیدم دارن به سمت ابتذال میرن، ولشون کردم و برنامه ی طنز "اول ع آخر" رو پیدا کردم. ساخت شبکه ی المنار که از آرشیو سایتشون دانلود میکنم و میبینم. برنامه ای سالم و البته خنده دار. با بازیه بازیگرایی که تو سریال های زیبای المنار مثل "الغالبون"، "درب الیاسمین" و ...ایفای نقش کردن.
خیلی هوا گرم بود. کولر نداشتن. یه پنکه ی کوچیک بود که چند دقیقه یه بار جاش رو عوض میکردن. مثلا چند دقیقه تو اتاق من بود بعد میبردنش آشپزخونه و ... . نمیدونم، شاید به خاطر هزینه ی بالای برق، کولر آبی یا گازی نصب نکرده بودن. اما با این حال گرما اذیت کننده نبود. در رو باز میذاشتن تا هوا جریان پیدا کنه و کف زمین هم همونطور که در قسمت اول اشاره شد، سرامیک بود و فرش ها رو جمع کرده بودن.
بعد از ظهر چند ساعت استراحت کردم. از خواب که پا شدم، أبوعباس تعارف کرد که بیرون برم و دور هم تو حیاط بشینیم. بستنی و هندوانه خوردیم. به بستنی میگفتن "بوظة" که کلمه ای است ترکی. البته در زمان عثمانی ها اینطور استعمال میشده الان تو ترکی میگن دُندُرمه. أبو عباس گفت که تو عربی به هندوانه میگن "بطّیخ" و ازم پرسید تو فارسی بهش چی میگیم، گفتم هندوانه.
شام (سیب زمینی آب پز+زیتون) رو قبل از اذان مغرب خوردیم. حاج خانم به خونه ی یکی از دختراش رفت. بعد از نماز، با أبوعباس به حیاط رفتیم و تا ساعت 10 و خورده ای گپ زدیم. سؤالات مختلفی پرسید:
:«تو ایران خدمت اجباری واجبه؟»
-«بله و اگر کسی مثل من که هنوز درس میخونه و خدمت نرفته، بخواد از کشور خارج شه باید وثیقه بزاره تو بانک پلیس.»
:«چقدر؟» -«15 میلیون تومن... یعنی حدود 3900$»
:«چقدر زیاد!!» «ایران یهودی هم داره؟»
-«بله»
:«تو انجام مناسکشون آزادن؟» -«بله عبادتگاه هم دارن. تو تهران، همدان و ..نماینده ی مجلس هم دارن»
:«جدی میگی؟ یهودی ها هم باید خدمت کنن؟»
-«بله سربازی برای همه پسرا اجباریه، فرقی نداره دینشون چی باشه. لبنان هم یهودی داره؟»
:«خیلی خیلی کم. شاید در حد چند خانواده که ممکنه تو بیروت ساکن باشن. بیشترشون مهاجرت کردن.»
-«ما مسیحی هم داریم. یکی از دوست های صمیمی دوران ابتدایی من، ارمنی بود که با هم رفت و آمد هم داشتیم.»
:«جالبه. تو محل ما هم مسیحی هست دیدی که؟» -«بله. از کنار کلیسا رد شدم.»
:«تو ایران خانم ها باید سرشون پوشیده باشه؟ یعنی حجاب اجباریه؟» -«بله» و ...
:«فردا باید زود برگردی از بعلبک و شب زود بخوابی تا صبح بتونی زود راه بیافتی به سمت فرودگاه. ساعت چند میای ورودی روستا؟» -«7 خوبه؟» :«6 و نیم از اونجا راه بیافت تا 7 سر قرار باشی. باید پس فردا ساعت 4:30 صبح راه بیافتی؛ میریم ورودی روستا اگه اونجا ون گیر نیومد باید بریم الطریق العام. قبل از 6 بعیده ون گیر بیاد.»
فرداش (سه شنبه) آخرین روز حضورم در بقاع بود. حال و حوصله نداشتم. دلم نمی خواست به این زودی اون جا رو ترک کنم! گرچه در اولین ساعاتی که پام رو به بعلبک گذاشته بودم به خودم می گفتم: «این نیز بگذرد.»
ادامه دارد...
* یقبرنی: مرا قبر کند، یعنی الهی برات بمیرم، فدات بشم.
** در گرفتن بلیط، مبدا حرکت و مقصد مهم است. اگر از ایران بلیط گرفته شود، همان میزان مالیات و مبالغ اضافه را برای فرودگاه بیروت منظور می کنند و گرانتر در می آید.
سفرنامه آقای سینسیر مشهدی به لبنان: قسمت اول | قسمت دوم | قسمت سوم| قسمت چهارم | قسمت پنجم | قسمت ششم | قسمت هفتم | قسمت هشتم
دیدگاهها (۷)
سمیرا
۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۱۹
Sincere Mashhadi
۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۰۴
پاسخ:
۳۱ شهریور ۹۶، ۱۴:۴۵
بله
گزینه چهارم میگذاشتید: بیای تو قلبم بقل دلم!😂
معناش میشه فدای قلبت. قربون دلت.
Sincere Mashhadi
۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۳
نرگس
۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۰۵
فارس
۳۱ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۴۰
برادر عزیز خاطرات سفرتون به لبنان جالب بود این خانوده لبنانی چه با محبت بودن معلومه که سنگ تمام گذاشتن خدا شانس بده چرا چنین دوستان لبنانی ما پیدا نمیکنیم
Sincere Mashhadi
۰۱ مهر ۹۶ ، ۰۵:۱۴
نرگس
۰۴ مهر ۹۶ ، ۱۵:۳۰