خاطرات نصرالله - قسمت سوم

خاطرات نصرالله - قسمت سوم

 یک بار در مجلس نشسته بودیم. یکی از جوانها گفت امام می خواهند بروند دمشق. راه امن نیست و امام هم اجازه نمی دهند محافظ همراهشان برود. بیایید نقشه ای بریزیم. من می روم ماشین پدرم را می آورم شما هم اسلحه تهیه کنید و بگذارید در صندوق ماشین. ماشین را هم پشت مجلس پارک می کنیم. وقتی امام راه افتاد سریع دنبالش راه می افتیم و از دور مواظبش هستیم.

مقدمات کار را آماده کردیم. نشسته بودیم و منتظر بودیم. امام موسی صدر آن جوان را صدا زد و با او صحبت کرد. وقتی جوان برگشت گفت: بلند شوید بروید! امام فهمیده، از کجا فهمیده نمی دانم! به من گفت فلانی! اگر خدا بخواهد کسی را از دنیا ببرد نه شما نه هیچ کس دیگری نمی توانید جلوی خدا را بگیرید و اگر بخواهد من زنده باشم هیچ ارتشی نمی تواند مرا بکشد. ثانیا مگه شما آموزش دیدید برای این کارها؟! بلند شید برید خونه هاتون!

۱ ۰ ۰ نظر ۳۱۰۲ بار مشاهده

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

LIBANIRAN

اطلاعات و اخبار مختلف فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و گردشگری پیرامون لبنان
برای اطلاعات بیشتر به صفحه درباره پایگاه مراجعه فرمایید.

پربیننده ترین مطالب
پیوندها