سفرنامه زیر خاطرات یکی از جوانان هموطن است که به لبنان علاقه مند می شود. برای رفتن به لبنان زبان عربی خود را تقویت می کند و در نهایت به تنهایی سفر کرده و به لبنان سفر می کند. علاوه بر تجربه زیبای سفر، نگاه موشکافانه ایشان قابل تامل است. وی در یک سفر کوتاه نکات زیادی را متوجه شده و زندگی در لبنان را تا حدودی تجربه کرده است. در ادامه مطلب، قسمت آخرسفرنامه ایشان بدون دخل و تصرف آمده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
سفرنامه لبنان روز هشتم (قسمت پایانی)
14 تیر 1396 = 5 تموز 2017
حوالی ساعت 3:30 از خواب بیدار شدم. چمدونم رو جمع کردم. أم عباس لطف کرده بود یه شیشه مربای زردآلو بهم داده بود. لای حوله پیچیدمش تا نشکنه. یه کیسه هم پر چیپس و ویفر بهم داده بود که فرصت نشده بود بخورمشون اونا رو هم داخل چمدون گذاشتم. نماز صبح رو خوندم. ساعت تقریبا 4:40 بود که أبوعباس از خواب بلند شد و به اتاقم اومد پرسید که حاضرم یا نه. گفتم خیلی وقته آماده ام. راننده 10 دقیقه ای میشد که منتظرم بوده. راننده که دیشب گفته بود 30000 لیره میگیره، دبّه کرد و گفت 40000 تا. اصلا از این حرکتش خوشم نیومد. آخه اون اگه براش نمی صرفید، باید همون دیشب میگفت دیگه. منو امیدوار به خودش کرده بود تا سراغ راننده ی دیگه ای نرم و صبح که چاره ای جز قبول کردن نداشتم، قیمتو بالا برد. به هر حال 15000 تومان بیشتر از حال معمول پرداخت کردم یعنی104000 تومان دادم. اگه خودم میخواستم تا "مشرفیه" ی بیروت برم و از اونجا برای فرودگاه ماشین بگیرم حدود 89000 تومان میشد و ممکن بود به پرواز نرسم. 2 تا عطر خوب و مقداری نبات و نمک متبرک آستان قدس رضوی رو تقدیم أبوعباس کردم. گفت: «خیلی ممنونم. چرا زحمت کشیدی؟ به خدا راضی نیستیم خودتو به زحمت انداختی!» گفتم: «شما زحمت کشیدید. ببخشید یه هفته اذیتتون کردم. خدا بهتون برکت بده و ان شاء الله به ایران تشریف بیارید تا در خدمتتون باشم.» 50000 تومان هم بهش دادم و گفتم: «لطف کنید اینو داخل ضریح سیدة خولة (سلام الله علیها) بیاندازید. نذر مادرم بود. خودم یادم رفت بندازم.» أم عباس هم اومد و با هم خداحافظی کردیم. گفت: «وقتی رسیدی حتما ما رو از حالت با خبر کن.»
راننده در طول مسیر مسافر سوار کرد. با این که از دستش ناراحت بودم اما سعی کردم فراموش کنم و از نسیم خنک صبحگاهی لذت ببرم. یکی از مسافرا افسر ارتش بود و پشت من نشست؛ همین باعث شد تا من که جلو نشسته بودم از عکسبرداری خودداری کنم و الکی حساسیتش رو برنیانگیزم. فکر کردم چون ایرانی ام شاید بهم حساس بشه! فقط از زیبایی مسیر و آخرین ساعات حضورم در بهشت لبنان لذت میبردم و هر چند وقت یه بار، نفس عمیقی میکشیدم. هوای مدیترانه ای و خنک صبح لبنان، بسی روح افزا و ممدّ حیات بود! هرچی به بیروت نزدیکتر میشدیم هوا شرجی تر میشد و آدم بوی دریا رو استشمام میکرد. تا به بیروت برسیم تمام مسافراش رو پیاده کرد. به بیروت که رسیدیم، بعد از یه زیرگذر برای نوشیدن قهوه توقف کرد. به من هم تعارف کرد اما میل نداشتم. چندتا پیرمرد کنار دیوار نشسته بودن ازم پرسیدن که ون کجا میره. گفتم به فرودگاه. 6:20 به فرودگاه رسیدیم. دقیقا 90 دقیقه طول کشید از جلوی در عباس اینا تا جلوی در فرودگاه.
وارد فرودگاه شدم. سقف کوتاه و سفید رنگ زیبایی داشت. دو تا صف بود. صف پرواز به شرق، در سمت چپ و صف پرواز به غرب، در سمت راست بود. مردد بودم تو کدوم یکی وایستم رفتم تو صف پرواز به غرب! چند دقیقه ای تو صف بودم. رفتم از یه مأموره پرسیدم برای پرواز به ایران کجا باید برم گفت سمت چپ. تازه دوزاریم افتاد که منظور از پرواز به شرق، کشورهایی که سمت شرق لبنان قرار دارنه! صفش چقدر طولانی بود. چک کردن چمدان و بازرسی حدود 1 ساعت طول کشید! یه سری توریست استرالیایی توی صف بودن. آدم سرش رو هم نمیتونست بالا بگیره. نه که هوا خیلی گرم بود! در جریانید دیگه! ههههه
کارت پروازم رو گرفتم. یه خانم سیه چرده کارت پرواز رو صادر میکرد که با لبنانی و انگلیسیه دَرهم با مسافرا صحبت میکرد! یه آقای لبنانیه مسن هم اونجا بود که فکر کنم مسؤول کانتر بود و با لهجه ی جالبی فارسی صحبت میکرد. یه کارت صورتی رنگ هم بهم دادن که شبیه همون کارت ورود بود. ازش عکس گرفتم. باید مشخصات پاسپورت و محل اقامتت رو توش مینوشتی. تو بخش محل اقامت توضیح دادم که:«میخواستم به منتجع الامداد السیاحی در نزدیکیه بعلبک برم؛ اما رفیقم از روستای فلان ازم استقبال کرد و مهمون اون بودم.» چون تو کارت ورود اسم هتل رو ذکر کرده بودم ولی به اونجا نرفته بودم، اون توضیح رو دادم تا بعدا ممنوع الورودم نکنن!
حدود 35 دقیقه تو صف مهر کردن پاسپورت علاف شدم. 3تا گیت بود. من سمت چپیه وایستادم. مسافرایی که تو صف اون دوتا گیت وایستاده بودن، سریع کارشون انجام میشد اما نمیدونم مسافرای جلوتر از من چه مشکلی داشتن که کلی کارشون طول کشید. دو تا خانواده ی پرجمعیت لبنانی جلوتر بودن که تابعیت استرالیایی داشتن. مأموره پاسپورت بعضیاشون رو مهر کرد اما یه عده دیگه رو برد دفتر مدیریت "الأمن العام"! یه خانم لبنانی پشت من وایستاده بود. اومد به جلوییم گفت که میتونه زودتر از اون ،از گیت رد بشه یا نه. چون وقت کمی مونده بود تا پریدن پروازش. طرف گفت که عیبی نداره. تا اومد از من هم اجازه بگیره، گفتم:«مش مشکلة. أنا مش مستعجل» تشکر کرد. یه خانم و آقایی که از لهجه شون به نظر می اومد استرالیایی بودن، به انگلیسی ساعت پروازم رو پرسیدن. گفتم که 9:20. گفتن که 20 دقیقه بیشتر تا پریدن پروازشون نمونده، میتونن زودتر رد بشن یا نه. گفتم که اشکال نداره من عجله ای ندارم. کلی تشکر کردن. بعد از رد شدن هم طرف چند بار دست بلند کرد و تشکر کرد!
حوالی ساعت 8:20 بود که آخرین گیت بازرسی رو هم رد کردم و در سالن انتظار نشستم. مسافرا کم کم میومدن. چندتا روحانی ایرانی اومدن و نشستن. یه سری وقتی به حرم مشرف شده بودم، دیده بودمشون. به نظرم لهجه ی اصفهانی داشتن.
ساعت 8:49 رو صندلیم نشستم که خدا رو شکر کنار پنجره بود! یه آقای لبنانی به اسم سمیر هم کنار من نشست. بعد از چند دقیقه سر صحبت رو باز کرد.
-«شما عربی بلدی؟»
-«بله بفرمایید.»
-«هوای تهران چطوره الان؟»
از روزنامه ای که جلوم بود وضعیت هوای تهران رو نشونش دادم.
-«برای زیارت به ایران میری؟»
-«نه. برای دیدار یکی از دوستام به تهران میرم. دو روز بعد هم میخوام برگردم. تو این دو روز چه جاهایی رو پیشنهاد میکنی که ببینم؟»
-«راستش جاهای سیاحتی و زیارتی تهران خیلی زیاده. میتونی به موزه ملی ایران بری. امامزاده صالح، داداش امام رضا (سلام الله علیهما) که تو تجریشه. کاخ نیاوران، کاخ گلستان و ... حرم امام خمینی (قدس سره الشریف) هم که جنوب تهرانه.»
-«بعد از حمله ی داعش به تهران، یه کم میترسم برم اونجا.»
-«نگران نباش همه چی آرومه! هیچ خطری نیست.»
درباره ی سفر و مکان اقامتم پرسید.
-«واقعا لذت بردم از مهمون نوازی و کرامت دوستم که از عشایر بعلبک-الهرمل بودن.»
-«بله. بقاع منطقه ی عشایر نشینه. مردمی استوار و مهمون نواز داره. جاهای دیگه هم همینطورن ولی هرجایی طعم خاص خودش رو داره!»
درباره ی حرب تموز صحبت کردیم.
-«ضاحیه رو خیلی بمباران میکردن. شنیدم اکثر خونه ها با خاک یکسان شدن. آواره ها کجا میرفتن؟»
-«بله. بمباران شدیدی بود. من تمام مدت جنگ بیروت موندم. خونه خراب بشه، اشکالی نداره؛ سنگ و آجره دیگه دوباره میشه ساختش. عزیز ترین کسانمون رو تو بمباران ها از دست دادیم. میدونی، جان عزیز آدم، از ساختمون و سنگ مهم تره. یه سری از مردم به مناطق شمالی رفتن. یه عده هم به سوریه رفتن و سوریه ازشون پذیرایی کرد.»
درباره مسائل مختلفی صحبت کردیم از رسم بد تیراندازی هوایی تا خاطراتی از سفرم و ...
-«من یه سری سؤال دارم که ذهنمو درگیر کرده. سؤالات کلامی-فلسفی.»
-«میخوای از این حاج آقایی که که ردیف کنار نشسته بپرسم و برات ترجمه کنم؟»
اون روحانی ها ردیف کناریمون نشسته بودن. به یکیشون که نزدیک ما نشسته بود و از سلاله ی سادات بود، بعد از سلام علیک گفتم: «حاج آقا این داداشمون لبنانی و بچه ی ضاحیه است. یه سری سؤال داره، گفتم از شما بپرسه. خودتون جوابشو میدید یا ترجمه کنم. عربی بلدید دیگه، درسته؟»
-«بله ولی شما زحمتش رو بکشید.»
سؤالات زیادی رو پرسید که تقریبا تا آخر پرواز طول کشید. درباره ی مسئله ی جبر و تفویض، عدل الهی، ظهور و وظایف منتظران و... . حاج آقا هم جوابشو با استدلال های خوب و گاهی با مثال جواب میداد. بعضا قانع میشد و گاهی هم از یه سؤال به سؤال دیگه میپرید.
-«مادرم سنی مذهب و استاد دانشگاهه. دکترای ادیان و مذاهب داره. اما پدرم شیعه است. برای همین تا به این سن 45 سالگیم، همیشه سؤالات زیادی تو ذهنم بوده.»
حاج آقا: «الآن که فرصت نشد بیشتر صحبت کنیم. ان شاءالله یه روز دعوتمون کنید بیروت دور هم بشینیم و گپ بزنیم.» سمیر لبخند زد.
این اولین تجربه ی ترجمه زنده ام بود به مدت طولانی. قبلا متون کوتاه، کلمات قصار یا اشعاری رو ترجمه کرده بودم. سال 1395 همزمان با سالگرد تولد دوست شهیدم حسین محمد حسین الحاج یوسف، وصیتنامه اش رو به فارسی برگردونده بودم:
و یا در ایام اربعین صحبت های همسفرام رو برای میزبانهایی که داشتیم ترجمه میکردم که در حد چند جمله ی کوتاه بودن. ولی این که بیش از 1 ساعت و نیم پرسش و پاسخ کلامی-فلسفی رو برای طرفین برگردونم، برای اولین بار بود و حس اعتماد به نفس خوبی بهم میداد. اون جاهایی رو که واژه کم میاوردم از انگلیسی استفاده میکردم که خدا رو شکر، سمیر بلد بود. چون نه عباس، نه مادرش و نه رفیقاش انگلیسی بلد نبودن. در مدارس لبنان، یادگیری فرانسوی رایج تر از انگلیسیه. یه سری أم عباس میگفت دارم برات مرغ درست میکنم. من کلمه ی دجّاج (مرغ) رو درست متوجه نمیشدم. چون غلیظ و با لهجه ی لبنانی میگفت djej. گفتم متوجه نشدم. گفت تو فرانسوی بهش میگن poulet. گفتم من فرانسوی نمیدونم! تا این که دستپخت خوشمزه اش رو نوش جان کردم و فهمیدم دَژِّژ همون دجاج در عربی فصیحه. ههههه!
مسیر حرکت هواپیما به صورت آنلاین روی یه مونیتور که جلوی مسافرا بود، مشخص بود. نمیدونم چرا رفت از روی قبرس رد شد که سمت چپ لبنانه. خوب مستقیم مینداخت سمت بالا میرفت رو ترکیه دیگه! (یه جور نظر میدم، انگار کارشناس خطوط هوایی ام هههه!) بعد از روی نوار مرزی جنوب ترکیه به مسیرش ادامه داد. از آنتالیا که رد میشد به پایین یه نگاه انداختم ولی چیزی جز زمین های کشاورزی شکل، دیده نمیشد. هههه! به نزدیکیای فرودگاه که رسیدیم، حالم بد شد و گلاب به روتون جت لگ گرفتم. (هواپیما زده شدم. فارسی را پاس بداریم ) اوضاعم وخیم بود. کیسه ی جلوی سمیر رو هم برداشتم و استفاده کردم! و تا دو سه روز حالت تهوع داشتم.
حاج آقا پرسید که موزه ملیتا رفتم یا نه. گفتم که نه و سوریه هم میخواستم برم اما قسمت نشد. گفت: «ما یکشنبه به سوریه رفتیم. تو زینبیه انفجار اتفاق افتاد و چند نفر شهید شدن. ما از طرف یه جایی رفته بودیم سوریه (نگفت کجا) ویه خورده اوضاع امنی ناپایدار بود. البته لبنان هم آتش زیر خاکستره. ممکنه هر لحظه یه جا نا امنی اتفاق بیافته.» ذهنم درگیر شده. آیا اون انفجار میتونست یکی از حکمت های جور نشدن سفرم به سوریه باشه؟ یعنی اگه من میرفتم تو اون انفجار شهید میشدم؟؟ الله اعلم...
با سمیر جوون 45 ساله ی اهل ضاحیه و اون روحانی خداحافظی کردم.
یکی از دوستان داشت از قم برمیگشت تهران بهم زنگ زد و گفت که منتظر بمونم تا بیاد دنبالم. وقتی رسید زنگ زد و گفت: «نتونستم تا نزدیکی در خروج بیام. بسته است مسیرش. نزدیکی برج مراقبت وایستادم بیا اونجا!» از در خروج که بیرون رفتم راننده ها گفتن: «آقا! تاکسی میخواید؟. کجا میرید؟» گفتم:«نه ممنون یکی از دوستان منتظرمه.» -«نــه. کجا وایستاده؟ ورودیه اینجا رو بستن. باید تاکسی بگیری.» -«میگم منتظرمه. جلوتر وایستاده. تاکسی نمیخوام.» رفتم جلوتر دوباره یکی دیگه گفت «آقا سوار شو!» -«عزیزم! تاکسی نمیخواااام. دنبالم اومدن.» -«اینجا رو بستن ماشین شخصی نمیتونه وارد شه.» با عصبانیت گفتم «خدا خیرشون نده با این خدمت رسانیشون. انگار سر گردنه است و فقط باید سوار تاکسی فرودگاه شد. تاکسی نمیخوام آقا.» کلی پیاده رفتم زیر آفتاب داغ و هرچی دعای خیر بود نثار مسؤولین فرودگاه کردم! یعنی چی آخه؟؟؟! فرودگاه بیروت طوری بود که ماشین ها میتونستن تا نزدیکیه در ترمینال پروازهای خروجی یا ورودی بیان و حتی پارک کنن، یعنی تا 15 یا 20 قدمیه در. باز خدا خیر بده شرکت مترو و شهردار قالیباف رو که تا فرودگاه مترو کشیدن. ان شاءالله دفعه ی بعد از مترو استفاده میکنم!
خونه که رسیدم به عباس پیام دادم و خبر سلامتیم رو اعلام کردم. باز هم ازش تشکر کردم. چندتا از عکسایی رو که با هم دیگه انداخته بودیم رو ازم خواست؛ براش فرستادم. 4 روز بعد أم عباس پیام داد. از خودم و خانواده ام احوالپرسی کرد. گفتم: «ممنون از مربای خوشمزه تون. چند روز دیگه به مشهد مشرف میشم. نایب الزیارتون خواهم بود.» گفت: «ما رو از دعا فراموش نکن. برای داداشم هم که دوست داره صاحب فرزند بشه، دعا کن.» سلام مادرم رو هم بهش رسوندم و دعوتم برای سفر به ایران و میزبانی ازشون رو تکرار کردم. عکسی هم از مسافت بین روستاشون تا مشهد رو فرستادم (سایتی هست که مسافت بین دو منطقه رو دقیق نشون میده). گفت: «ان شاءالله این مسیر با پیروزی، نزدیک تر بشه.»..
یه هفته بعد عباس ازم خواست که بهش فارسی یاد بدم. از اون روز به بعد در ایامی که در لبنان هست و وقتش آزاده، براش مصطلحات و جمله های فارسی میفرستم. کلماتی رو که براش سخته تلفظ کنه بهم میگه تا با صدای خودم ضبط کنم و براش بفرستم. ماشاءالله استعداد بالایی داره و در کوتاه مدت خیلی چیزا رو یاد گرفته. الان دیگه سلام علیک و احوالپرسی رو به فارسی میفرسته. کاش اجازه داشتم صداش رو براتون بذارم؛ خیلی لهجه ی بامزه ای داره!
نهم محرم یکی از اهالی روستای شهید «حسین محمد حسین الحاج یوسف»، به نام مهندس «محمد طلال تامر الحاج یوسف» (جواد) در بادیه سوریه به فیض شهادت رسید (رضوان الله علیهما).
رفاقتی با هم نداشتیم و تا به حال هم کلام نشده بودیم ولی دوسالی بود که در اینستاگرام میشناختمش. آرامش خاصی تو چهره اش بود و انگار با بقیه فرق میکرد. به قول یکی از بستگانش: «واقعا اخلاق شهدایی داشت.» وقتی خبر شهادتش رو تو استاتوس یکی از رفقاش در واتس اپ دیدم، خیلی جا خوردم. باورم نمیشد. انگار یکی از بچه محل های خودم به شهادت رسیده بود. حس عجیبی بود. از اون موقع به بعد، وقتی به عکسایی که با عباس و دیگر رفقاش انداختم نگاه میکنم، به خودم میگم: «ان شاءالله تنشون سلامت باشه ولی تا دفعه ی بعد که همدیگه رو ببینیم، خدا میدونه چند نفرشون آسمونی میشن و به فیض شهادت میرسن. فکر اینکه یه روز عکس عباس، جواد و یا بقیه رفقاش رو به عنوان شهید در صفحه ام منتشر کنم آزارم میده؛ منی که از خبر شهادت جوونی که دورادور میشناختمش اونطور متأثر شدم، نمیدونم وقتی خبر شهادت رفقای بعلبکی ام که با همدیگه هم کلام بودیم، قدم زدیم، رستوران رفتیم و یه هفته کنار هم، نفس کشیدیم رو بشنوم چه حالی پیدا خواهم کرد . نمیدونم باید از خبر شهادتشون ناراحت بشم یا خوشحال. ناراحت از اینکه یه سری از رفقام رو به ظاهر از دست میدم که فرموده اند: «فقد الأحبة غربة» و یا خوشحال از اینکه، شاید به حق همنشینی ای که با هم داشتیم دستم رو بگیرن و شفیعم باشن...
بعضی از دوستان میپرسن که چرا فقط بعلبک موندی و به جای دیگه نرفتی. وقت و بودجه ی محدود امکان این کار رو بهم نمیداد. اگر شرایط فراهم می بود، از نهر البارد در شمال تا عیناثا و وادی الحجیر در جنوب، به تک تک روستاها و شهرها میرفتم. اما از اینکه یه هفته در بعلبک موندم و با مردم، لهجه و آداب اون منطقه آشنا شدم، خیلی هم خوشحالم. مثلا الان تهرانی ها به جای جای شهرشون سفر کردن و از تمام میراث فرهنگی اش بازدید کردن که من تو یه هفته به تمام یه کشور ولو کوچیک سفر کنم؟!
خیلی دوست داشتم در سفر به لبنان، به شمال برم و مزار شهید حسین حسین رو زیارت کنم ولی به دلایلی قسمت نشد ان شاءالله اگه عمری باقی بود در سفر بعد...
تموم شد سفر به سرزمینی که آرزوی دیدن اون، بعد از آشنایی با امام موسی صدر (أعاده الله بخیر و رفیقیه) در دلم بوجود اومد. آشنایی ای که باعث شد یکی از بزرگترین شخصیت های شیعه و حتی انسانیت رو به اندازه ی سعه ی وجودی ام بشناسم، عربی و لهجه ی لبنانی یاد بگیرم، با جمعی از شیعیان مخلص و مقاوم اونجا آشنا بشم و جلوه های زیبایی از همزیستی مسالمت آمیز بین ادیان رو از نزدیک نظاره کنم. ان شاءالله به زودی با آزادی امام صدر بتونیم دوباره به لبنان سفر کنیم و نماز باشکوهی رو به امامت ایشون اقامه کنیم. سرزمینی که حضرت موسی (علی نبینا و آله و علیه السلام) درباره اش با خداوند متعال چنین نجوا میکند:
“Let me please cross over to see the good land on the other side of the Jordan River – this good hill country and the Lebanon.”
"تمنا اینکه عبور نمایم و زمین نیکو را که به آنطرف اردن است و این کوه نیکو و لبنان را ببینم."*
*عهد قدیم، سفر تثنیه
در پایان دو تا فوتوکلیپ تقدیمتون میکنم:
1. گلچینی از تصاویری که گرفتم. برای آهنگ پس زمینه اش خیلی وسواس به خرج دادم و این یکی خیلی به دلم نشست:
2. تقریبا تمامی تصاویری رو که فقط از حرم سیده خوله (سلام الله علیها) گرفتم چه در داخل یا بیرون مقام در این ویدیو قرار دادم به همراه مداحی فوق العاده زیبا از مداح بحرینی جناب أباذر الحلواجی که با صدای دلنشینش، این کار رو درباره ی بنت الحسین (سلام الله علیهما) خونده:
از اینکه وقت شریفتون رو صرف مطالعه ی سیاهه های بنده کردید متشکرم. حلال کنید. التماس دعا
برای شادی ارواح مطهر شهدا خاصه شهدای مدافع حرم، فاتحه ای بخوانیم.
سفرنامه آقای سینسیر مشهدی به لبنان: قسمت اول | قسمت دوم | قسمت سوم| قسمت چهارم | قسمت پنجم | قسمت ششم | قسمت هفتم | قسمت هشتم
دیدگاهها (۱۰)
سمیرا
۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۱:۵۹
کاش با مادرتون می رفتین بلکه فرجی می شد
۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۴:۵۵
Sincere Mashhadi
۲۲ مهر ۹۶ ، ۰۸:۴۲
مینو
۳۰ مهر ۹۶ ، ۱۰:۲۴
نازنین
۱۵ آذر ۹۶ ، ۲۲:۰۵
پاسخ:
۱۶ آذر ۹۶، ۱۰:۱۵
Sincere Mashhadi
۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۰۳
reply to:
Sincere Mashhadi
۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۲۷
چند روز پیش تو واتساب پیام داد که :"صادق إنت بتتذکّر الشهید محمد تامر؟" (تو شهید محمد تامر رو به یاد میاری؟)
گفتم میشناختمش ولی کجا رو میگی به یاد میاری یا نه؟
گفت:" شاب اللي كان يمشي بجانبي بطريق المشاية کان تامر، عندما التقينا انا وياك" (اون جوونی که تو پیاده روی کنارم بود تامر بود وقتی همدیگه رو دیدیم.
یه چیزایی یادم اومد همون جوونی که چفیه ی "لبیک یا امام خامنه ای"رو روی دوشش انداخته بود....هنیئا....عرف الله بیننا و بینه یوم القیامه.........
حسین صاد
۰۴ تیر ۹۸ ، ۰۲:۵۷
حدیثه
۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۳:۴۰
سلام چند سالی میشه از این سفر نامه می گذره. چه خبر از رفقای لبنانی تون؟ زنده اند یا شهید شدند؟
Sincere Mashhadi
۱۲ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۳۸
سلام
جناب حسین صاد. همسر بنده لبنانی نیستند.
در پاسخ به خانم حدیثه: دوستان برخی به آمریکای لاتین مهاجرت کردند برخی به آفریقا. شرایط زندگی در لبنان فوق العاده سخت شده. دوستی که میزبانم بود ازدواج کرده و صاحب فرزند شده است. برخی از بچه های آن دهکده هم ازدواج کردند.