صبح جوانی وارد اتاقم شد. قد متوسط، موهای مشکی و پوست روشنی داشت. ریش مشکی اش زیبایی اش را دوچندان کرده بود. بقول بچه جبهه ای ها نور بالا می زد.
می خواست از تلفن استفاده کند. تا به حال چند باری آمده و به جایی تلفن می زند که جواب نمی دهند. به او مشکوک شده بودم که آیا برای سرکشی و بازرسی وارد اتاق می شود یا چیزی مثل این. این بار به او گفتم چرا هیچ وقت جوابت را نمی دهند؟ نکند شماره می افتد و می فهمند؟ برای همین می آیی اینجا؟ خندید و گفت نه من اصلا تلفن ندارم و موبایل دستم نمی گیرم. بنابر این از هرجایی زنگ می زنم. قضیه این نیست. اگر باشند جواب می دهند. خداحافظی کرد و رفت.
یک ربعی گذشته بود که سر و صدا شنیدم. بلند شدم از پنجره بیرون را نگاه کردم، خیابان عادی و ساکت بود. دو بار اشخاصی وارد اتاق شدند و شماره ای را گرفتند. جواب نمی داد. مضطرب بودند. با موبایل هم می گرفتند. علی (همکارم) هم آمد و شماره گرفت. پرسیدم کسی داخل آسانسور گیر کرده؟ گفت نه. یکی افتاده توی راه پله؛ خیلی خونسرد و عادی. رفتم ببینم کی هست. دیدم همان جوان خوش رو و خوش اخلاقی است که می آمد گاهی اتاق من تا تلفن بزند؛ بیهوش شده بود.
اورژانس همین موقع رسید و شروع کردند به گرفتن فشار او و سوال در مورد او.
یاد داستانی افتادم.
پیامبری با حضرت عزراییل خیلی دوست بود. از وی خواسته بود قبل از مرگش به او خبر بدهد که مرگت نزدیک است. ایشان هم قبول کرده بود. یکبار ایشان آمد و بر خلاف روال همیشگی شان گفت آماده ای تا برویم؟ پیامبر با تعجب گفت مگر قرار نداشتیم به من خبر بدهی؟ چرا ناگهانی آمدی؟
فرمود: مگر ماه قبل همسایه ات نمرد؟ این خبر بود. مگر هفته قبل فامیلتان فوت نکرد؟ این خبر بود.
در دلم گفتم خدایا! اگر می خواهی به من گنهکار خبری بدهی، چرا این جوان دسته گل رو زدی ناکار کردی قربونت؟
این دومین باری بود که کسی جلوی من بیهوش می شد. انسان بیهوش مانند مرده است. فرقش این است که نفس می کشد. گاهی ضعیف، گاهی مرتب.
قربان خدا بروم که یک مویرگمان پاره شود ناکار می شویم. خلق الانسان ضعیفا. آنوقت با این ضعفمان آنقدر سرکشی می کنیم و خودپرستی می کنیم که دستورات خدا را عمل نکرده و نفس خودمان را می پرستیم.
خودم یکبار سر عمل دندان تقریبا بیهوش شدم. حس بسیار بسیار بدی است. دیگر بدن در اختیار آدم نیست. سر گیج می رود، چشم سیاهی می رود، نفس تنگ می شود، دست و پا شل شده و می افتد، چشم بسته می شود، گوش کم کم شنوایی اش را از دست می دهد. زبان نمی چرخد تا کمک بخواهی. فقط زبان دل زنده است و میتوانی یا علی و یا فاطمه و یا صاحب الزمان بگویی؛ تنها کار مفیدی که به نظرت می رسد و تنها جایی که دستت می رسد. ناگهان عطر یا الکل زیر دماغت می گیرند که مغزت را میسوزاند. پاهایت را بالا می گیرند تا خون به مغز برسد. کم کم جان می گیری و از آن دنیای سیاه و زشت و ترسناک بیرون می آیی. دوباره دنیایی را می بینی که به آن عادت داری. این تازه قدم های اول مرگ است. زجر مرگ و درد آن را نمی توانیم حس کنیم. زجر جان کندن، خصوصا اگر شخص، خیلی گناهکار و سرکش باشد، اصلا قابل درک نیست.
آیا وقت آن نرسیده که آدم بشویم؟ أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّـهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلَا یَکُونُوا کَالَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَیْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ ۖ وَکَثِیرٌ مِّنْهُمْ فَاسِقُونَ ﴿حدید ١٦﴾
دیدگاهها (۶)
علی
۱۳ آذر ۹۳ ، ۲۱:۱۴
الحمدلله
......
۱۴ آذر ۹۳ ، ۰۰:۱۸
پاسخ:
۱۴ آذر ۹۳، ۱۵:۵۶
من؟ کی؟ کجا؟
عماد
۱۴ آذر ۹۳ ، ۰۳:۴۸
صباح
۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۰:۵۴
پاسخ:
۱۸ آذر ۹۳، ۱۸:۰۵
به هوش که اومد. ولی فقط چشماش حرکت می کرد. بردنش بیمارستان. گفتن یه مشکلی داره. دیگه بیشتر از این نفهمیدم.
حمید
۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۳:۳۹
حالا این ماجرایی که شما گفتی و یادآوری مرگ، واقعا آدمو تکون میده.
خدایا عاقبتمونو ختم به خیر کن. ختم به محمد و آل محمد کن...
پاسخ:
۱۸ آذر ۹۳، ۱۸:۱۰
مدیر پایگاه اطلاع رسانی جویزر
۲۰ آذر ۹۳ ، ۰۱:۲۲
بهمان سربزن
پاسخ:
۲۰ آذر ۹۳، ۱۹:۳۱
لطف کردید. ممنون
چشم حتما
قبلا هم سر زده ام